ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت
ابر بی پایان اندوه آسمانم را گرفت
دست احساس از میان واژه ها آمد برون
ذرّه ذرّه طاقت و تاب و توانم را گرفت
خواستم تا شکوه از تقدیر نامیمون کنم
صبر بی صبرانه زنجیر زبانم را گرفت
در سکوت خلوت خود روزگارم می گذشت
برق ویرانگر رسید و آشیانم را گرفت
سکّهی بازار عشقم رنگ رونق را ندید
از همان روزی که چشمت کاروانم را گرفت
ایستاده سوختم چون شمع در پیش رخت
شب نشینی با تو قطره قطره جانم را گرفت
خواستم تا ساز وصلش سرکنم واسع چو نی
سوز هجران بند بند استخوانم را گرفت
سید علی کهنگی
نگاهش آتشین و لشکری از ناز دنبالش
گذر می کرد چون ماه و دل من باز دنبالش
نه تنها من اسیر آفتاب مهر او بودم
فراوان بود چون من عاشق و سرباز دنبالش
تمام دین خود را ریختم در پای چشمانش
همان چشمی که دارد صد هزار اعجاز دنبالش
نمی دانم چه دیدم یا چه گفتم در ازل یا رب
چو وا کردم دو چشم افتادم از آغاز دنبالش
تمام عمرم از گیسوی پر پیچ و خمش گفتم
و شب های دراز قافیه پرداز دنبالش
یکایک خاطراتم در قفس پوسید و با حسرت
به دل ماند آرزوی لذّت پرواز دنبالش
به اوج آسمانها می برد روح پریشان را
نوای دلکش سازی و یک آواز دنبالش
غریبانه سفر می کرد واسع از دیار خود
نبود از آشنایان، یک نفر همراز دنبالش
سید علی کهنگی
روزگاری که خشک سالی بود
جیب بابا همیشه خالی بود
گاه می شد شکستنش را دید
بس دلش نازک و سفالی بود
چهرهای مهربان و روشن داشت
دست هایش اگر زغالی بود
غصّه را زیر خنده جا می داد
این مرامش عجیب عالی بود
گاه می شد کشید دردش را
مثل پاییز ، پرتقالی بود
اشک غم می چکید از چشمش
در سحرگاه اگر مجالی بود
آفتابش غروب سردی داشت
قامتش همچو مه ، هلالی بود
رفت و تنها گذاشت واسع را
در کنارش چه شور و حالی بود
سید علی کهنگی
شباست و شمع در بزم غزل بیتاب میرقصد
قلم بر دفتر از مضمون شعری ناب میرقصد
اگر چه در سکوتی محض با خود گفتگو دارم
سحر در آسمان خاطرم مهتاب میرقصد
جهان را فرصتی دیگر برای سوگواری نیست
که زاهد هم پشیمان گشته در محراب میرقصد
شتاب عمر از جانش گرفته ذوق شادی را
اگر ماهی دم آخر سر قلّاب میرقصد
ندارد دختر رویای من احساس آرامش
از آن رو با عروسکهای خود در خواب میرقصد
نوای آرزوها را طرب از عشق می باشد
که سیم تار از شوق نوک مضراب میرقصد
غریق موج عشق است و ندارد شکوهای واسع
به لطف نغمهی عشّاق در سیلاب میرقصد
سید علی کهنگی
پرواز را ز خاطر خود پاک کرده اند
آنانکه زنده زنده غزل خاک کرده اند
در انتظار بوسهی باران به روی خاک
خود را فدای هر خس و خاشاک کرده اند
بر بی دلان که خانه خرابان قسمتاند
این قصّه را شروع چه غمناک کرده اند
چشم انتظار خندهی باغ اند ، ای دریغ
جمعی که دشنه در جگر تاک کرده اند
مستان نمی کنند به ایّام اعتماد
چون گل اگر که جامهی خود چاک کرده اند
هرگز نمی روند به سیر گل و چمن
آن عارفان که سیر در افلاک کرده اند
واسع سلام ما به دیار دگر رسان
این مردم از جواب هم امساک کرده اند
سید علی کهنگی
سهمم شده از بهار،گریه
در خلوت و آشکار،گریه
بی طاقتم و شده ست کارم
چون طفل به حال زار،گریه
شیون که نشد دوای دردم
مرهم شود و قرار،گریه
اندوه نرفت از دل امّا
شوید ز رخم غبار،گریه
کارم شده دائماً ز بخت و
از دست تو روزگار،گریه
ای ابر سیاه سوگواران
دارد ز تو اعتبار،گریه
در دفتر عاشقان نوشتند
پایان هر انتظار،گریه
لبخند دهد جواب،بهتر
گاهی ز هزار بار گریه
واسع تو مکن در این زمانه
چون شمع به هر مزار،گریه
سید علی کهنگی
دیگران از درد می نالند و من از دوری اش
ای به قربان جواب نامه های زوری اش
با تمام بی محبت بودن و سنگین سری
بیشتر دل می برد انگار این مغروری اش
در حسابش نیست بر من جائی و باخوشدلی
می گذارم پای زیبائیّ و بی منظوری اش
در فریبستان نازش غرقم و دانم که او
می کشد آخر مرا با خنده های سوری اش
چشم سبزش در تماشا خانه ی رویای من
می کشد دربند ،چشم صدهزاران حوری اش
فرض بر این می گذارم که نمی خواهد مرا
کی رسد آخر به پایان دوره ی منفوری اش
کاش واسع با چنین احوال زار و درهمش
دست بر می داشت از این مسلک منشوری اش
سید علی کهنگی
درمانده ام ، چنان آهو به چنگ شیر
ای زندگی شدم دیگر من از تو سیر
هرگز ندیده ام خیری ز روزگار
کی می رسد به سر ، پایان این مسیر
تقدیر ما بجز آه و فقان نبود
در بند زندگی ، عمری شدیم اسیر
تا کی از آسمان باران طلب کنم
بذر من از ازل ، افتاده در کویر
گفتم که مدّتی دیوانگی کنم
شاید رها شوم از داغ ناگزیر
ای آنکه می بری دل را ز عاشقان
رحمی کن و بیا جان از تنم بگیر
واسع نمی کند ناشکری ای خدا
دردم ز ناله شد افزونتر ای قدیر
سید علی کهنگی
هنوز در نفسم عطر نام تو باقیست
نشان کوچ غروبم به بام تو باقیست
اگر چه میکده ی حال من ز هم پاشید
به این بهانه خوشم تا که جام تو باقیست
صدای نغمه ی شوقم به گوش کس نرسید
ولی سکوت غریبم به شام تو باقیست
کسی حوالی احساس من ندارد جای
به خاک پاک دلم ردّ گام تو باقیست
هزار دشنه به قلبم زدند و جان بردم
امید فصل بهاران و کام تو باقیست
به آیه آیه ی چشمان تو قسم ای عشق
به گوش اهل محبت پیام تو باقیست
مباش دلخور ازین روزگار ای واسع
نباشی ارچه به دوران، کلام تو باقیست
سید علی کهنگی
راستی آن خم ابروی تو برجاست هنوز؟
بر سر فلسفه ی ناز تو دعواست هنوز؟
ما که جز خون جگر عایدمان از تو نشد
مهر ورزی تو با غیر مهیّاست هنوز؟
موی ما در گذر چرخ زمان گشت سپید
موج گیسوی سیاه تو چو دریاست هنوز؟
دست خالی ز سر خوان تو رفتن عادّیست
این مثالیست که چون روز هویداست هنوز
آشتی کردن تو فرق ندارد با قهر
بر من این شیوه ی مرموز معمّاست هنوز
ناز شستت چقدر سنگ به دامن داری
دل چون آینه ام محو تماشاست هنوز
دام در راه من انداختنت بهر چه بود
نکند در نظرت واسع شیداست هنوز؟
سید علی کهنگی