عشق با تو معنا می شود

عشق با تو معنا می شود
عاشق با تو صفا می شود
روح با تو رها می شود
خواب با تو رویا می شود
چشم با تو بینا می شود
گوش با تو شیوا می شود
زبان با تو گویا می شود
دل با تو دریا می شود

جان با تو جانا می شود
نی با تو نوا می شود
جهان با تو پویا می شود

حسین محمود

طوطیان را درکی از معنا نباشد در سخن

طوطیان را درکی از معنا نباشد در سخن
سگ به معنای وفا دارد از ذاتش سخن

جوهر ذاتی دارد از اصل ماهیت سخن
ره تقلیدندارد پاسخی به معنا از سخن



امیرعلی مهدی پور

آنقدر در یاد دارم تو را

آنقدر در یاد
دارم تو را
که روزی اگر
یا شبی حتی
به خوابم نیایی
چشمانم هرگز
بیدار نخواهند ماند.


عبدالمجید حیاتی

ماه چکه می‌کند

ماه چکه می‌کند
ستارگان می‌خروشند
دستی بر آسمان برده
جرعه‌ای ماه می‌نوشم

زیرِ مهتابین نورِ تابانِ این ماه
سمفونی جیرجیرک‌هاست امشب
و سیاه‌گربه‌ای میان شمشاد‌ها
دارد به دنیا می‌آورد گربه‌ای دیگر


پیرسپورِ لاغراندامِ محلهٔ ما
جاروی سردش را می‌کشد بر خاطراتم
ملایم نسیمی وزیدن گرفته
می‌دواند برگ برگِ گیسوانم

فنجان چای‌ام سرد گشته
افکارم اما گرمِ عطر چای است
سر بر بالشتم می‌گذارم
نمی‌دانم ولی چرا بالشتم بی‌قرار است؟

عرفان اکبری

برداشت صبح از رخ ماهش نقاب را

برداشت صبح از رخ ماهش نقاب را
دست بهار از گل رویش حجاب را

از بام شب ستاره ای افتاد روی خاک
آشفت خواب حضرت عالی جناب را

بیدار کرد در نفس مشت های شهر
فریادی از شقایق و خون و گلاب را


خون ستاره موج زد و سیل گشت و شُست
از جان خاک، وَهم حباب و سراب را

آیینه ای به پتک جنون خرد شد ولی
تکثیر کرد در دل شب آفتاب را

دستی شگفت، چوب الف را شکست و ریخت
آن ترس های زنگ حساب و کتاب را

در گیسوان دخترکان نور می وزد
از چشم های ظلم گرفتند خواب را...

بهروز جلیلوند

در انتهای جاده ی تردید

در انتهای جاده ی تردید
یک رهگذر یک آشنای دور
چیزی شبیه خاطرات من
در تار و پود هاله ای از نور
چشمش به چشمم آشنا آمد
حسی میان ما نمایان شد
اشکی به روی گونه ها لغزید
پلکی زدیم و لحظه پایان شد

علی کسرائی

نفس خود را حبس نموده،

نفس خود را حبس نموده،
رخ به دلهره نیمه تاریک خود،
مغموم،
پرتوهایش را نثار میکند.

سکوتی مخوف،
در سپهر اختر افروز شایع است.
لیک،
صدای آه است،
که از چینه های سیم خاردار زندان بگوش می‌رسد.

اضطراب سنگین آسمان،
در نجوای گوش خراش رعد،
ونم نم باران ،
درچشم ترک خورده یک محبوس،
آهاری خاطرم را میآزارد.

در دریای شامه نواز تنهاییم،
غوطه میخورم،
وچشم به مجمع الجزایر ستارگان دارم.

نگاه نجابت پر فتوح افق،
در سردی برف خفته است.
وآوازی حزن،
پیکره دلربایی را خونین میکند.


حجت جوانمرد

درآسمان خیالت دوباره

درآسمان خیالت دوباره
بال زدم
دوباره باغم‌تو دست بر
جدال زدم

شکوفه کرد‌گمانت دوباره
درشب شعر
درآسمان غزل ماه را
مثال زدم

نشان پنجه ی دستم به
روی سرپیداست
چنانکه درغم‌تو روزو ماه و
سال زدم

رقیب،دست به دست توبود
خنده کنان
ومن به جمع رفیقان دم از
ملال زدم


علی مولایی

باید ندید و نِشَست

باید ندید و نِشَست
تا حجم انبوهی
از دلخوشی های نیامده
از سینه ی زمان
بجوشند
و از اسارت مُزمِن
در بن بستِ
خاکستری
رها شویم.


#مطهره احمدی