ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سایه های خودش را فریاد می کشد.
مسرور به اینکه،
تنهایی را درباران زمزمه می کنم.
خیالی سخت،،
در ریزش نم نم باران است.
ترنمی آرام ،درنغمه های ملال،
ورد زبانم.
خلوت کوچه ها را در می نوردم.
دستهایم درجیب.
فریادم در گلو،
پاهایم خیس و یخ زده،،،،
وامانده پشت برکه ای از خاطرات.
حجت جوانمرد
خداحافظی مرا بپذیر،،
دراین غروب جوشش،
اشکهای ناباوری.
که با غروری از کهن،
به سفرهای طولانی رهسپارم.
من نخواهم دل فواره جوشانی را دیدن،
که کنون ،
در لحظه های اضطراب،
به خود میلرزدو خاموش است.
آن سان که در وقتهای انتظار،
تنهاییم گذاشتی،
همچون پرتوهای خاموشی،
رخسار خورشید،
که در قله های مملو از برف،
محو میگردد.
اسیر شکنجه سرمای بی وقفه
آغوش تو شده ام.
نبردی نا برابر در گذشته من،
فرا سوی آینده مرا نفرین کرد.
ناگزیر در آرامش بی شرم و حیایی خودم،
آسیمه سر فرو افتادم.
دیگر به انجام کاری ،
رمقی نیست.
اما تو در سایه های دل انگیز افسانه ها ،
به سر می بری،به یاد داشته باش،،
ونام مرا بر گلبرگهای نیلوفران مرداب،
حک کن.
و لبخند سبزت ،
فروتنی مرا به فردایی باشکوه بسپار......
حجت جوانمرد
یاران من،
محزون ودر غم فرونشسته اند.
افتاده گی انان،
ناشادم میکند.
با صدایی ترسان می پرسم،،
در فراق کدام الهه سر در گریبانید؟
انتظار کدام عقوبت را میکشید؟
که اینچنین فرش دل تنگی را،،
بر داربست می بندید ؟
تارهای بی گمانی را با اشکهای چشمتان،
مرطوب میکنید.
اگر یارای اینرا داشتم،،
در چشمان شما جویباری می شدم،
وقطرات باریده شده از دیدگانت را،،،
در نگاه خودم فرو می ریختم،،،
تا جاری شوم.......
حجت جوانمرد
گالری حجم.
درتنوری که داغ نیست.
در خلا فشرده،،
از مساحت حجم بیزاری.
در ابروی ابگیرها،
در جذبه ولرم بخاری،
در نرمی ناز بالش،
در لبخند خواب قصه های بی صدایی........
گالری صدا.
صدای ناله سیب،
از هجوم کرمها.
اسارت عطر،،
در بینی تجمل.
صدای ابدار سیلی اسکناس،
بر گونه قانون،
آه قطار،
درخفقان تونل.
بکارت برف،
زیر شرارت چکمه ها.
صدای گلایه خاکستر،،
در یاس سوخته جنگل.
.......
گالری سکوت.
خالی از حجم صدا.
سکوت شرم لکنت،،
در مسابقه وراجها.
سکوت جاودانه،
در جغرافیای قبل و قالها.
آنچه که هست،،،هم نیست،،
روزی که نیست.
چیزی مشابه همه چیز.
چیزی که از کپک روزگار در امان است.
چیزی شاید یک پشیزی هم نیست.
حجت جوانمرد
برای فروش،،،،
برای فروش،،انچه ظلالت آدمیان را نفروخته آند
به تاراج..
آنچه فخرواصالت،
از آن غافلند ومحروم.
آنچه نه به زمان تکیه می کند،،
ونه به دانش محتاج است..
برای فروش،
فروش کینه وحسرت در دل آدمیان.
هرآنچه رحم و محبت خالص،
رشد و نمو نکرده در دل عاشقان..
برای فروش،
برای فروش هر آنچه ایمان داریم،
و اعتقاد راسخ به آن..
آنچه ستاندنش برای مومنان،
کاری سخت و دشوار است،،
و آنچه راندنش ،
برای ملحدین، سهل و آسان.
برای فروش،
عشق،،جوانی،زیبایی،جبر ودانایی،
وهر آنچه بشر بدان مفتخر است.
حراج پرستیژ بدون شخصیت،،
در چارچوب کت و شلوار اتو کرده،،
با یک مارک برند.
برای فروش
فروش مایعات،
فروش اتمهای مولکول آب.
فروش رعد و برق،
با یک میلیون ولتاژ...
حراج،
حراج واقعی بدون مالیات.
فروشندگان به دللا لان اعتماد دارند.
حراج ،
حراج بنی ادم،
بدون اعضا وکالبد.
هرآنچه از روز الست
تا کنون رخ داده.
خریداران نخواهند فهمید،
چه کلاهی به سرشان رفته است.
و دیگر نخواهند دانست،
سرشت به یغما رفته.
فردا در نوبت تکرار،
همان فاجعه را جار میزند.....
حراج
حراج
حراج.
حجت جوانمرد
واژه ای که به آن می اندیشم،
پایان است...
کلمه ای ناب،وخالص از تمام کلمات
پایان کجاست،ابتدا کجاست.
به کدام تفکر بنگرم که بی انتهاست....
در سراسر کاینات راه پیموده ام.
به تمام سیاره ها سر زده ام.
از راههای شیری گذر کرده ام.
سیاهچاله ها را دیده ام،ودر قوانین مزخرف آنان گرفتار شده ام.
در شعاع نور هزار خورشید،سوخته ام.
در زیبایی نور اندک هزار ماه ،دل داده ام...
کوره راهها را در نوردیده ام..
از تمام جویبارها آب نوشیده ام.
به تمام درختان ،تعظیم کرده ام..
از سلسله جبال امواج ،رازی را پرسیده ام،،،
جوابی از طوفانهای سهمگین گرفته ام.
نمی دانم بی چهره است،یا در هجوم گریه ای زمین گیر شده است...
وصف رخش نا گویاست.
در پناه اغوشش،اهوان تن به آرامش میدهند....
در خیالش اندوه دلان شاد میشوند..
ودر بزرگواریش،،کریمان خجل هستند....
من همان واژه ام ،،واژه اتمام..در مسیرش کلمه
حجت جوانمرد