لب دوختم و دل به سنگ خارا بَستم
از جان و جهان بریده ام که رَستم
عمر برای بستن و بریدن دل گذشت
از گردش روزگار ناامید شدم خَستم
عبدالمجید پرهیز کار
شب آمد وخیمه زد برسقف زمین
گفتا که منم حضور تا شام پسین
بامداد با لشکر نورآمد فریاد زنان
برخیزوبروتمام شد شامگاه حزین
عبدالمجید پرهیز کار
اورق کتاب شعررا نقاشی ورنگ زدم
برهرصفحه با بوی گلی هم سنگ زدم
سعدی شنید برگلستان رقیبی شده است
از باب گله درآمد ومن یاد ارژنگ زدم
عبدالمجید پرهیز کار
این خانه مرا روزگاری باشد
با دل از دامن او نقش نگاری باشد
این ذوق از بود وحُسن سخنم
در دل خویش مرا آموزگاری باشد
آن یاس سفید آویزه بر دیوار حیاط
از اشک مادر و دستان پدر یادگاری باشد
شب را که به بالین نهم با غم های بزرگ
عطر آن بوته محبوب مرا ماندگاری باشد
بر لوحۀ جانم نوشته تا روز پسین
سخن عشق از او زرنگاری باشد
عبدالمجید پرهیز کار
آن شب که جام مرصع به کام ما زدند
بسیار طعنیت برمن و ساقیا زدند
بر چشم آهوی گریز پای شعر من
بس تیر عداوت روانه وبر جفا زدند
افتاده بود اوراق دفترم به زیر پا
از صدق کلمات خاک رهش طوطیا زدند
یا رب نپسند از رقیب حاجت روا شویم
ما را که خار مغیلان از اشقیا زدند
درکوی تشنگان وسراب ،فریاد تشنگی بلند
زآن روی در بیابانِ طلب کوثر بنا زدند
آهی بشوی تیرگی از دل واز او طلب نما
باقی بِنهِ که چون کف بر آب مبتلا زدند
عبدالمجید پرهیز کار
از چشم تو آمد سخن ها ی فراوان
کز دایره جمع دلشدگانی گریزان
مهمان نگاهت هر کس که در آمد
یک لحظه نباشد به جانش نگاهبان
من را که همه عمر گرفتارنگاهت
چون کرده ای با چشم چنینم خرامان
طاووس به قدم های تو افتاده حسادت
با این همه طنازی و قد مهای خرامان
آهی بگذار قلم و نهِ وصف آشوبه شهر
کی نیمه نگاهی به تو افکند حتی به حرامان
عبدالمجید پرهیز کار
در کار دل و عقل قضاوتی پیش آمد
از متهم اول بسیار سؤال بر خویش آمد
چون جرم دل به یقین از عقل بود بری
در پیشگاه دادرسی رضایت قاضیش آمد
عبدالمجید پرهیز کار
به بلندای زندگی آرزو ساخته ام
اندازه عمرخود به آن پرداخته ام
عقل بشد زدست از روی هوس
برخواستۀ دل همه را باخته ام
عبدالمجید پرهیز کار
چشم از او ندارم چه نگاهی دارد
از ترس ،پناهم ده که سپاهی دارد
نشناسد دگران ونگاه مادام کند
اما بر دل من نگاه گاهی دارد
عبدالمجید پرهیز کار
عمر چو آب گذران وبنیادش سست
گشتیم پی زندگی نبود و نه جست
امروز به کودکی گذشت و شوریده سری
فردا در آه و حسرتیم ، پی ایام نخست
عبدالمجید پرهیز کار