در سقف زمین نداشت تک ستاره ای

در سقف زمین نداشت تک ستاره ای
چشم به آسمان بود وابر پاره پاره ای
دست کشید تا ستاره ای دزدانه کند
در مُشت نشسته بود سنگ خاره ای
آهسته زیر لب به گریه گفت اقبالم کو
آمد ندای درسکوت ، تو بد بیاره ای


عبدالمجید پرهیز کار

ای اشک ز دیده جاری شو چون دُر گران

ای اشک ز دیده جاری شو چون دُر گران
تا سبزه بروید زسراپا یم بی ازن خزان
پنهان نکنی سوز مرا در هجر بهار
چون ابر که بر نور پرده کشد ازچشم دگران
نجوای شاخساران خیس از باران بهار
با شوق رویش غنچه ها با سرود آب روان
با نغمه بلبلِ تنها که، تنهائی خود جار میزند

تا بشنود تنها نشسته ای بر شاخه با چشم نگران
آهسته می خزد شب تابی چون مجمر نور
در بین نیلوفران پیچیده بر ساق خیزران
آکنده میشود روزگار ازعطرگلهای اطلسی
سیل باران برلاله ها و دشت های نیمه جان
کودک جانم باز هوای دشت وصحرا می کند
یادم آید شعر گلچین گیلان (با ترانه ، باز باران)

عبدالمجید پرهیز کار

بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای

بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای
پیش رویم افتاده چشم بر درب بسته ای
امید خلاصی ازعطش و سراب نیست
می خورد هر دم سنگ بر پای خسته ای
من آهوی اسیر چون گُنُگ خواب دیده ام
زبان به کام کشیده مانم و از جان شسته ای
چشم دوخته براهی و امیدواری به آشنا
نظر براه چون صید از یاد رفته ای
از همرهان بی گمان بود بریدن دل
زآن روی که از تف افتاده اقبال خفته ای
عجب از گذر زمان و نیست مهلت عمر
چو جاشوی غریق بر تخته پاره نشسته ای


عبدالمجید پرهیز کار

با زبان الکن با خودم سخن ها دارم

با زبان الکن با خودم سخن ها دارم
شب را به سحر گذارم وگفتگو ها دارم
پنهان چو شود ستاره ها از نظرم
چشم در چشم روز وهمچنان بیدارم

عبدالمجید پرهیز کار

ای دل نصیحتت نکردم، گفتم

ای دل نصیحتت نکردم، گفتم
چشم در انتظار صید بارها سفتم
از کلام مشفقانه ام پندت نگرفت
شب رفت وصبح آمد دلا کی خفتم

عبدالمجید پرهیز کار

در پس هر پدیده اثری از تو و پیدائی

در پس هر پدیده اثری از تو و پیدائی
در قصه عشق تو حامی هر رسوائی
گر پرده بر افتد میان دل . وَ . زبان
پیدا شود چه هست در دل هر آشنائی


عبدالمجید پرهیز کار

در شب تار همچون مهتاب بودی

در شب تار همچون مهتاب بودی
بر طرف چمن مثال شبتاب بودی
دست کشیدم گیرمت در آغوشم تنگ
محو شدی ز دیده گویی بر آب حباب بودی


عبدالمجید پرهیز کار

با دل حساب وکتاب بی جا کردم

با دل حساب وکتاب بی جا کردم
هربار وعده امروز وفردا کردم
از بس در وعده به دل مغموم شدم
شرمنده و،فسخ وترک سودا کردم


عبدالمجید پرهیز کار

یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد

یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد
هر خُم خانۀ بی ساقی ،سامانه ندارد
بوستان افسرده وبی برگند از باد خزانی
هر زنجیر رها گشته که دیوانه ندارد
از تیرگی ابرها تاریک است محفل ها
هرآسمان ابری ها ن که بارانه ندارد
افتاده به جان ما اندوه نا سپاسی ها
هر ورد سحر گاهان که خیرانه ندارد
گر شمع وپروانه در جمع یکی باشند
پروانه وسوزانش قصه وافسانه ندارد


عبدالمجید پرهیز کار

این عمر به اجبار گذاریم و رویم

این عمر به اجبار گذاریم و رویم
پای در راه توشه باید سازیم و رویم
گفتا خبر نداریم که کی وقت سفر
خبر کجا است بی اختیاریم و رویم


عبدالمجید پرهیز کار