ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در گردش ایام مرا منتظری نیست
برشاخه پائیز ز بهاران خبری نیست
طوفان خزان هجمه سوزنده به هر باغ
آورد فرود برگ خزان به چشمم اثری نیست
افتاد به جانِ هرذی نظری از ورق عشق
خوش بوداز زردی ایام خَم برنظری نیست
ای بس که فرورفته پای در باغ گل عشق
پیوند زده دل به بارگاه خزان وخطری نیست
عبدالمجید پرهیز کار
همراه نبود آنکه پی بود مرا
همچون آئینه دق می سود مرا
می دید مرا وسیل چشمه چشم
خاکسار رهی خواست ومی بود مرا
عبدالمجید پرهیز کار
من همه عمردر پس قافله دل رفتم
در حسرت دیدار سالاری دل، ول رفتم
جُستم ،نیافتم وندیدم گم شدۀ حسرت ها
افسوس گذشته که پی آوارگی دل رفتم
عبدالمجید پرهیز کار
شبِ زوال ما هم میرسد روزی
به پایان میرود جان زآتش افروزی
محا ل ما هم می شود حاصل ، مگر
بنا بود به دست فلکم شود بهروزی
به ماهیان حوض هم غبطه میبرم در دل
چرا نمی زنم به دریا دل غم اندوزی
چگونه گریزم از خواب های آشفته
ببر مرا به دشت لاله های جانسوزی
شبم به همنشینی ستاره های قطبی رفت
کاشک رؤیا بود زندگیم به خواب نیمروزی
گذشت عمرو هنوز نگفته ام دوستت دارم
وه ازاین عشق های یکروزۀ امروزی
عبدالمجید پرهیز کار
در فکر تو و وصال ، هرگزم پای نداد
اندیشه روز وشبم آواره ومأوای نداد
خواستم دل خویش از بند تو آزاد کنم
آمد به فغان و به سازشی سود ای نداد
عبدالمجید پرهیز کار
تا نقش تو بر دلم پرداز زدند
با تو بجوشید و همراز زدند
پنجاه گذشت و همچنان راز آلود
از تو جدا نشد دل و اعزاز زدند
عبدالمجید پرهیز کار
آئینه فتاد و در هر تکه رازی می داشت
با هر چهره درون خود نازی می داشت
با آنکه شکسته و خونین بود جگرش
در خانه دل با ماهروئی راز ونیازی می داشت
عبدالمجید پرهیز کار
پی سراب چرا چنین روان شده ام
اسیر زمزمه های باران شده ام
چگونه بسته ام بر ضمیر جان نقش تورا
که ز روی صدق پی ات دوان شده ام
نشان تو آید با نسیم به منتهای چشمانم
ولی چومینگرم اسیر سراب بیابان شده ام
به دامن خواب سحر گاه آویزم حلقه چشم
برای دیدنت تا آخرزمین فراخوان شده ام
ببین چگونه می خواند م زندگی فریبانه
به خیالی به عهد جوانی ، جوان شده ام
رنجیده شد آهی از آشنا یانِ بیگانه
گمان برم دگرغایب به زمان شده ام
عبدالمجید پرهیز کار
ما همیشه تا همیشه باختیم
روزگاران را بر آب انداختیم
قایقی مارا به ساحل راه برد
خانه ای بر روی شن ها ساختیم
عبدالمجید پرهیز کار
رفتیم به هوای دل دست بسته شدیم
از عقل بری واز ورای دل آشفته شدیم
ماندیم در این دایره بازیچه پرگار وجود
غافل که میان این وآن پاک باخته شدیم
بودیم چو سرو آزاده همدم جوی زندگی
از خشم خزان خمیده ، بشکسته شدیم
با بازی چرخ روزگار فراز رفتیم وفرود
چون برگ خزان زده به راه انداخته شدیم
عبدالمجید پرهیز کار