چشم یک سو رود ودلم سوی دگر
چشم بسته ودل نشسته بر کوی دگر
نادیده تورا به چشم ازچه دید چنین؟
پای درعشق ونرفت به جستجوی دگر
عبدالمجید پرهیز کار
در غایت درد افتاده چون سنگ شدم
بر دامن زندگی پرورده ننگ شدم
هبوط کردم ازاصل وخویشتن خویش
تنها گنهم بس برای خود دلتنگ شدم
عبدالمجید پرهیز کار
مرا غیر از تو ام آتش به جان نیست
هر آن با دل کنی برکس ، نهان نیست
چو نیشتر می زنی بر جان ز مژگان
چنان آید به ما تیر، کم از کمان نیست
بهای خون خواهی عاشق چند باشد
به این رسم کُشتنی خیلی گران نیست
بیا جانان بیش از این دل ها مرنجان
که مارا عمر نوح و بی کران نیست
چنان بی خواب از غمت افتاده آهی
علاجم را بجز روی مهان نیست
گَرَم رویت بگردانی ، چون روزگاران
یقین روزم بهِ از، فصل خزان نیست
عبدالمجید پرهیز کار
غریق در وسواس دو گانه وبر تخته ی پاره ای
روم به سوئی و گو شه ای راه بسته نه چاره ای
آتش نهاد چنان بر خرمن پروانه یک شبی
که ز غصه تا سحر شمع خفته در شراره ای
قایق دلم شکسته دگر از خشم طوفان حادثه
باید کشانمش این غریق خسته بر کناره ای
روزی فریفت به وعده ها رفتم پی سراب
روز دگر براند ز خود ، پاکباخته با اشاره ای
در این زمانه که تهی شده از عاطفه دلا
به پای لنگ سنگ و طعنه به شیفته نگاره ای
عبدالمجید پرهیز کار
در محفل شمع نقل سوختن پروانه است
شمع می سوزد ولی پروانه در افسانه است
شمع را گفت اشک ریزان شبی پروانه ای
حال خوش دیوانه را در بر دیوانه است
عبدالمجید پرهیز کار
دنیا،دل من ز توغمباره شده است
اما فریاد سکوتم برتوچاره شده است
من گذشته ام وتو هنوز دنبال منی
دنبال چه ای دلم آواره شده است
عبدالمجید پرهیز کار
گر یاد تو شبی مارا گذری داشت
بر حال پریشان ما هم نظری داشت
ایام بَرد یاد هر آن کس که بر دیده نباشد
دیوانگی ما که بر دل سنگت معبری داشت
فارق ز یاد من وهستیم به یادت به چه حالی
از بارغم شوق خواب به چشمم حذری داشت
پیوسته نباشد باد موافق مرادت به جوانی
زنهارکه دعای نیمه شبی شاید اثری داشت
یارب مپریشان اندیشه نیکان دعا گوی
شاید به خفا گاهی نظر مختصری داشت
عبدالمجید پرهیز کار
به مهر گرفت اول زمانه چنان آسانم
آرامشم بود نشانه قبل ز آسمان طوفانم
به رود آرام چه امید ،پشیمانی است
چشمه رام گرفته بسا به آشیان خروشانم
نبود دائم به گلستان گذر امن جانان
گهی گذر. افتد به آتش تفتان بیابانم
به غمزه دلبران مبند خاطر دوست
که عشق آسان نمایدو برند گران پیمانم
به خال هندوی بخشید خواجه ملک اجدادی
چه سرها رفت وآسان داد تختان سلیمانم
رفیق گرمابه وگلستان باش ارمحبتی داری
که سوزند شاخه خشک به آتشدان زمستانم
عبدالمجید پرهیز کار
با کودک دل به شوخی بازی کردم
رقص برای او به هر سازی کردم
معلوم که شد فریب دنیا بر من
دست رد زدم و سرفرازی کردم
عبدالمجید پرهیز کار
گویند که عاشق سزاوار عذاب است
دلداده به نگاهی شده دائم به عتاب است
هر کس سر کوی دل آرام روان شد بدلخواه
در راه نشسته تمناش چو حباب است
در وادی عشق بی مهری معشوق ندانست
مستوجب ستم ومحکوم که عین ثواب است
آهی گنهت هست از روی محبت سر پیری
بر دیدن آن بت عیار ستمکار شتاب است
عبدالمجید پرهیز کار