بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند.
"رسول یونان"
جاده هاى بى پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ هاى بزرگ را
رودخانه هاى خروشان را
من تمام فیلم هایى که در آن ها
زندانیان موفق به فرار مى شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایى ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینى در دست
نقشه هاى فرار را مرور مى کند
رسول یونان
کافههای شب
نام داستانی غمانگیز است
داستانی از رؤیا و رقص و ابر
از گمشدگی
از جوانیهای خالکوبی شده
و ما
شکستخوردگان این داستانیم
قهرمانانی
تهنشینشده در قهوه و شب
#رسول یونان
آدم ها میگذرند
آدمها از چشمهایم میگذرند
و سایهی یکایکشان
بر اعماق قلبم میافتد
مگر میشود
از اینهمه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمیشناسمت
وگرنه بعضی از این چشمها
اینگونه که میدرخشند
میتوانند چشمهای تو باشند
رسول یونان
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد
رسول یونان
در آینه ها دور می شوم
با تکه برفی در یک جیب و
کلاغی در جیب دیگر.
رویاهایم با زمستان در آمیخته
و زمستان
با زیبایی سرد محبوبم
او از درخت زمستان
برایم برف و کلاغ تکاند.
(رسول یونان)
تر جمه از آیدین روشن
بی آنکه تو را بیابم
گم شدم
کسی فانوس به راهم نیاویخته بود.
مرا که بجویی
باران ها را نشانت می دهند و
پیر می شوند رهگذران.
(رسول یونان)
از من خسته شده ای می دانم
اما کمی صبر کن
همه چیز به پایان خواهد رسید
به پایان خواهد رسید این روشنایی
مرگ خواهد آمد
و چراغ ها را خاموش خواهد کرد...
(رسول یونان)
از مجموعه ژنرال جنگ های سیب زمینی/ ترجمه آیدین روشن
نمی خندیدی
و آتش عشق
هرگز روشن نمی شد.
پیراهن مان سوخت
به شهر که آمدیم
به عریانی مان خندیدند.
(رسول یونان)
پایم را روی مین گذاشتهام
تکان بخورم مردهام
باید همینجا که هستم
بمانم تا آخر دنیا
درست
وضعیت سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیباییات
رسول یونان