چنان گم میشوم درخود نمیدانم چراخستم
نگیرحال وهوای دل نمیگیردکسی دستم
مراباخودببریک لحظه درکنج خیالستان
ببین این فکرمغشوشم چرامن برتودلبستم
منم تنها وسرگردان گره خوردم دراین رویا
نمیدانم چه میباشم شدم عاشق ویا مستم
چنان تب کرده احوالم دمادم سرگریبانم
خیالاتی وحیرانم که چون دیوانه ها هستم
دگرذهنم پریشان است ازاین آشفته بازارم
گهی افسرده وحیران گهی باخنده پیوستم
یزن مطرب به تنبورت برقصان دردوغمهایم
فراموشم شودیک دم چراباغصه ها جستم
** ** **
توراخیالی نیست من گمشده ام
وهمچنان قدم میزنم
درخاطراتی واهی ورویای پلاسیده
میان امواج دریایی متلاطم!
که غرق کرده مرادرخود
دیگربرایت بازی شده
دوستت دارم ها گفتن!
مثل توپی که ضربه میزنی بی هدف به هرسو
ومن جامانده ام باچشم امید
کاش مسیرتوپ دروازه بود
ومن دروازه بان!
شایدبجای توپ تورادرآغوش گیرم
مراچه میشود؟ اینچنین سردرگریبان
وچشم انتظاررخسارتوام !
تا کی باید سوخت درآتشت تابرباددهی خاکسترم!؟
کریم لقمانی
زندگی را فرصت
_ غم خوردن
_ بسیار نیست ...!
رود های خشک را
_ اندوه
_ بوتیمار نیست ...!
شاد بودن آخرین
_ درمان درد
_ زندگی ست ...!
مردن ناشاد را
_ داروی این
_ بیمار نیست ...!
سال ها رفتند
_ باقی روزها هم
_ رفتنی ست ...!
مانده ایام را هم
_ غصه تیمار نیست ...!
ای که
_ در ماتم نشسته
_ روز را شب میکنی
چون شب آید
_ رو سیاهی
_ مهلت بیدار نیست ....!
محمود رضا فقیه نصیری
ترس با من همراه
در من ، از دیرگاه
و تو بودی نزدیک
ترس ز جای تاریک
تو چونان نزدیکی
چو رگی باریکی
در رگ گردن تن
و صدایت تن تن
در کلامت آشکار
بارها شد تکرار
در لوحی محفوظ
که شده ست ملحوظ
و به اندازه ی روزهای سال
در کلامت عطر منثور وصال
گشته تکرار منم آن یاری رس
و مکرر تکرار باش آرام و نترس
معصومه داداش بهمنی
سـُوختم،آتش دِل جُز تو کِهِ خـامـوش کُنَد
چه کسی جُــزتـو،بِه دادِ دلِ مَـن گوش کُنَد
مَـن نَخواهَـم، کِــه کَسی باخَـبَر از سُوختَنم
داد آرَد مَـدَدی، وَرنَـه کِه خُـود جــُوش کُنَد
نَه صلاح هَست بِگویَـم نَه شَوَد رازَش کَــرد
آتََـش راز نَـهان سُـوزَد و مَـدهُــوش کُنَـد
آتِش اَز هَــر طَرَفـی شُعله خـامـُـوشَش بـٰاد
جُـز تو، کی دانَـد و آتَش شُدهِ، آغـوش کُنَد
رِهُ مـیخـانِه، بِـگـیرَم کِه گَر این سُوز صَـلاح
ساقیا ،می بِـدهِ تـا شُعله ئ دِل، نـوش کُنَد
گَـر تـَـوَکُـل، بـِـرَسَـد، آه، زِ دِل، نـَزد خـــدا
دَست پـُر، آیَـد و، دِل، سُوز فَــرامـوش کُنَد
محسن ستوده نیا کرانی
مجنون دورانم من، حیران و سرگردانم من
سرمست ز سودای تو، بیخود ز خود و جانم من
چون باد سحرگاهان، در کوی تو حیرانم
آوارهی این صحرا، دیوانهی بارانم من
هر لحظه که دور از تو، افتد نفسم لرزان
چون شمع شبانگاهی، در آتش پنهانم من
ای قبلهی دلها، ای قبلهی جانانم
بی تو دل افسرده شد، بی تو پریشانم من
گر شوی لیلای من، جان دهم بر پای تو
جانم از آنِ تو شد، جان فدای جای تو
بی تو نه جان آرام، بی تو نه دل درماند
هر نفسم با یادِ تو، چون نی به فغان مانَد
در خلوت شبها ،دل نالد به هوایت باز
چون مرغک بیپروا، در دام تمنایت باز
ای آرزوی جانم، ای قبلهی ایمانم
گر تو شوی همراهم، گم گردد این زمانم
محمد حسین زاده
اگر آن ترکِ زیبا رو دمی آهنگِ غم سازد
جهان را با غمِ چشمش به رنگِ محشر اندازد
ز چشمش بادهی مستی، ز نازش فتنهی دوران
که دل را بی خود از خود کرده و با ناز می سازد
ندانَد حکم مستی را ، چه باشد در مسلمانی
مدام این شیخِ مومن را ، سبویش مبتلا سازد
ز یک ابرو دو صد فتنه ، ز مژگان صد هزار آتش
که هر زخمی ز چشمانش، گمانِ مرهم اندازد
لبش تفسیرِ عشق است و نگاهش قبلهی معنی
در آن محرابِ ربانی ، روان از تن جدا سازد
چو خندد، باغِ رضوان را شکوفان گوهر افشاند
چو نازد، عرش اعلا را به خاکِ عشق بنوازد
مگر خورشیدِ عالمتاب، زان رخسار وام آرد
و ماه از چشمِ زیبایش طلسمی شبنما سازد
اشارت گر کند، جان را ز بندِ خاک برگیرد
هزاران واژه برخیزد، اگر دستی به ما سازد
دلم گم گشته در چشمش، ندانم کی رها گردم
که با یک خنده ی شیرین، مرا دیوانه تر سازد
سامان مقالی
چشم های تو زیبای ناپیداست
آیه های مهرند که
هر صیح
میخوانم آن ها را
خیره شدن به چشم هایت
عاشقم میکنیدهر روز هزار بار
مرجان احمدی
زان بیش زنده مانده ام ای مرگ از خودم
حتی برای گریه به دردت نمی خورم
من را به چار میخ صلیبی بکش ز درد
قاضی تو باش و شاکی و محکوم خود منم
با خاطرات تلخ غریبم چها کنم
وقتی به حال زار خود از گریه ها پرم
من را برای سر زدنم آفریده اند
با من چه می کنند که خالی است آخورم!
حتی اگر بهار از این سوز می رسید
در فصل سبز گریه کنان باز شرشرم
بندم اگر به دست خودم وا نمی شود
از خود که هیچ از همه این بار می برم
مرتضی پورغلامحسین