زان بیش زنده مانده ام ای مرگ از خودم

زان بیش زنده مانده ام ای مرگ از خودم
حتی برای گریه به دردت نمی خورم

من را به چار میخ صلیبی بکش ز درد
قاضی تو باش و شاکی و محکوم خود منم

با خاطرات تلخ غریبم چها کنم
وقتی به حال زار خود از گریه ها پرم

من را برای سر زدنم آفریده اند
با من چه می کنند که خالی است آخورم!
حتی اگر بهار از این سوز می رسید
در فصل سبز گریه کنان باز شرشرم

بندم اگر به دست خودم وا نمی شود
از خود که هیچ از همه این بار می برم


مرتضی پورغلامحسین