ـ نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
ـ غرق ابهامند
سهراب_سپهری
رخِ دلدار در ماه است و امشب چَشم، بیخواب است
دلِ خاکسترِ پروانه گرد شمع، بی تاب است
چه باکی دارم از تنهایی و تاریکی و ظلمت؟
خیال دوست در شبهای تارِ من، چو مهتاب است
بیار ای اهل دل جامی که از باده وضو سازم
که امشب رو به سوی خانهی معشوق، محراب است
چو کردی عشق را در زیر باران جستجو، بنگر
به چشم عاشق شوریده باران نیست، سیلاب است
ببار ای ابر بارانی به حالم، زانکه میدانی
سرشکِ دیده در هجرانِ جانان دُرّ نایاب است
ساجده نظیف
تن من حس تو را میشنود
دل من روی تورا می بوید
روحمن آمیخته با روح تو
در سرم حسو هیاهوی تو
پوستم آینه از حس لطیف برگت
جانم روی تو را میطلبد
چشم اما به حقیقت مدهوش
و نسیم نور تو را می جوید...
مهدی عارفخانی
رفتی وچشمانم سیل باران گرفت
غروب بی تو بغض ز جانان گرفت
بهر رفتنت تعبیری نداشت سرنوشت
شایدزندگی تورا زمن بهرتاوان گرفت
نیستی و من غرق در بی سامانی ام
چون باتو شد این من سامان گرفت
رانده بود ما را زندگی از آغوش خود
آمدی و باز مرا در بر و دامان گرفت
بارفتنت عشق را رها کردم نیمه راهی
چه کردی که دوباره دل درگریبان گرفت
درغربت ندانی بی تو چنان میسوختم
آن زمان که یادتو درجان فوران گرفت
مانده بودم دربرهوت و در زمستانی....
تا آمدی از شورعشقت یادبهاران گرفت
رفتی وبه ظلمت رفت همه هستی من
آمدی و نور جان سیاهی چو مه تابان گرفت
داود چراغعلی
پر از
گفتگو بودم با خود
آغشته شدم
به تو
رگ اشک
پاره شده و مدام میجوشد
با باد
با ابر
با برف و با آفتاب و با و با و با
دستم را
باز میکنم و جهان را
رها میسازم
به تو گوش میدهم و ذره ای از تو میشوم
میگذارم که چون راز بمانیم
اما تو دلیر باش
سفر
در جستجوی ناشناخته
طولانیست
مکاشفه ها کافی نیست و کتابها
بودا شدن ست
حال آنکه راز در عطرآگین شدن ست
ناشا
من میدانم
مورد علاقه ی تو هستم
اما ارجمند شدنم آرزوست
باز هم
دست هایم را
باز میکنم
و اینبار با الفبای تو جهان را رها میسازم
و این
داستان کودکی ست
که به ناگاه
بر لب بام آمد و گوشه ی بام
آغوش تو بود
فرهاد بیداری
قلمم آرامتر نویسد
که دفترم قرار ندارد
نوشتنم گفته ها دارد
که از اعتماد غصه ببارد
غصه از درد قصه ها شمارد
نگاهم به آسمان می خورد
که انگار خورشیدی ندارد
باکش نیست اگر هم باشد
زیرا در تابیدن بخیل ها دارد
چرا سر ناسازگاری می گذارد
تا آفتاب و مهتاب شکوه گذارند
که نوری از آنان به زمین بتابد
پوران گشولی
کاش آفتابِ رُخَش آتش به این هاری نبود
یاسِ چشمانَش گُل آویزِ لبی خندان و ستّاری نبود
دوش بر جانم شرر زد سلسله مویِ کمندش خالقا
کاش آن رویِ چو مهتابش به هر قابی ودیواری نبود
دل به رویای وصالش آرزوها در شبِ تارم خرید
کاش بارانِ نگاهش وعدهی هر بوتهی خاری نبود
تا کجا بر نقشِ او طالع زَنَم بر دُردِ زهر آلودهای
کاش تیرِ مُژگانش به زِه میماند و بر من اینچنین کاری نبود
من چو مجنون در پیِ لیلایِ او دل را بیابان داشتم
کاش آغوشِ تبهکارش خیابانِ برهنه پا وبی عاری نبود
صد غزل کردم به دل دیوانه وار از زُلفِ مشکینش به باد
بویِ رخوَت گر گرفت شعرم ببخشا راهِ در چاری نبود
عباس سهامی بوشهری
باد
در موهای کمپشتش
دست میکرد،
او را به عطر عاشقی
سَرمست میکرد.
رویای دیروز را
برایَش باز میگفت،
با یک تَلالو
رویشی آغاز میکرد.
موی بلندش
با نسیم
پرواز میرفت،
با قامتش
صد جلوِی طناز میکرد.
در اوج،
با بوی اقاقیها
مست میشد،
با موج و ریتم زندگی
او بسط میکرد.
تو فصل سرما،
در رویای فردا،
پای برهنه
با نسل گرما
رقص میکرد…
فرهاد حیدری
عجب مرغِ چالاکی بودم !
دنیا ،
با دو انگشتِ درد و وحشت
چنان نیشترم گرفت
که بالم شکست.
سحرفهامی