ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سالهاست رخت سفید به تن پوشم
شبها را صبح و طلوع هارا به غروبم
گاهی اوقات اینان را تمامی ادغامم
ولی خستگی اش را همچنان خریدارم
چند نکته ایی از دردها بالین گویم
یکی را از قلبِ شکسته ناامید دیدم
دیگری را هم از فشار خون بالا نوشتم
تخت رو به رو دردلش زیادُ غمین بدیدم
ولی خون دل خوردنش را بیشتر فهمیدم
باشد زمزمه هوالشافی به تکرارها وِردِ زبانم
معصومانه دعای خیرشان شد ضامن جانم
پوران گشولی
سرم صوت زنان دردها به خود گرفته
از صداهای گوش خراشِ هیچ نشنیده
چشمانم کم سو سخن ها گویند خسته
از نگاه های شمشیر دار و پر تازیانه
قدم هایم برید از راه رفتن های بیهوده
دستانم شاکی از نوشتن های نخوانده
قلبم شکسته از سروده های بی خبر بوده
پوران گشولی
نه در خوابیدن
خوابم گیرد
نه در بیداری
فقد معلقم در خوابُ بیداری
جسم فرار از جان باشد
اما روح پریشانِ بیداریست
کاش بگذرد
که دگر نیست طاقت
پوران گشولی
ای کاش میگفتی
تو مرا
که چگونه شیرینش کنم
قهوه تلخم را
هرچند دانسته ام
نیستی تو دگر
پس وای به حال من
اما غمی نیست
می مانم مجالانی دگر
که شاید بشکنند
قفل سکوتت را
ای خطاب به سر منزلِ قلبم
می گویمت بارها
که زمان بگذرد
و بیُفتد قهوه از دهان
پوران گشولی
بی پروایی کنم
یا رب
که نویسم من برایت
خسته بریده ام
از غروب هر آدمیت
آیا خسته تر از این حقیقت تلخ؟
کسی هم نداند چیست
افکارِ این خلقت
پیش خیالی می کردم
که گر باشم یک رنگ تر
شاید آنان هم باشند خوش رنگ تر
چه خیالات پوچی داشتمُ بی رنگ
بلکه آنان بودند
غارتِ این همه عزت نفس
پوران گشولی
زمان خیالم نیست دگر
قلم مو تازیانه هایت را
مرا چه به محنت ها
که ندارم
پروا
از این کشیده بوم ها
بسپار
به مجالانت
که
نیستم نقاش به اجبار
پوران گشولی
بی خبر بودم اجحافِ انتظارت را
فکری نبوده به تصوراتم
در این شلوغین بازاران
ای بی خبر از حالم
تو دانستی غم ِچشمانم را به کدامین نگاهان
اما چنین هایت را فروشانم دگر
به ظالمانی دو چندان بیشتر
ای نغمه ها کلماتم
تو خطاب بودی به نهفته هایم
کاش می شکستی قفل این سکوت را
لیکن می دانم سکوتت خریدارِ تاریکی شبان است
خموش را نزن به چشمانِ دگر
ای کناره ور خَموشم
نیست خوشان حالم
طلبِ به منتظر دیدگانم را
از خورشید آسمانت خواهانم
پوران گشولی
امروزم را به چشمداشتِ
دیدنت یا بسم الله گفتم؛
من می خوانمت تورا غرق در چشمانت
از مالک یزدان نظر نگاهت را می خواهم
دستان گرمت را معجزه جانم دانستم
عقربه های زمان به دنباله تر در طی گذراند
اما خورشید را به آفتابش قسم
ندانستی چها کردی با دلم
خدا داند خاطر لیلی به مجنونش را
که من، شیداوارتر از اینانم
مینویسم گویاتر باری دگر ، که خدایم را یاشاکرم
اما من ندارم جرأتی چو صبر ایوبش را
یا دلیل المتحیرین ( راهنمای سرگردانان)
ضامن قلبم باش
پوران گشولی