بَرَهوتَم ، که دلم جز تو به جان غنچه نَکِشت

بَرَهوتَم ، که دلم جز تو به جان غنچه نَکِشت
به که گویم که غمت قلب مرا کشت و بِرِشت
دگر از سردیِ تو شمعِ دلم یخ زده است
قلمم سوخت و با آتشِ جان ، شِکوه نوشت


سحرفهامی

سخن آغاز کنم با مدد از حضرت دوست

سخن آغاز کنم با مدد از حضرت دوست
ز کسی شعر سرایم که جهانم همه اوست...

ورقش ابر شد و بر تن آن قطره کشید
به زمین خنده‌ی گل با قلمی خبره کشید...

زده صد تاج گل و بر سر هر شاخه گذاشت...
سپس از مهر به آن خانه کبوتر بگماشت

نظرم جلب خدا گشته به این باغِ بهشت
دلم از من قلمم برد و شتابان بنوشت ...

گلکی تازه به دشتی که خدا کاشت تو را
که چو پرچم سر آن ساقه بر افراشت تو را

شده ام غرقه به امواج خدا همچو بلَم
که من این شعر نگفتم همه را گفته قلم

سحر از خاک تنم کفترِ دل پر زده است
به لبش برگِ سلامم به شما سر زده است

درود، طرحی دیگر برای گفت قلم کشیده ام
این شعر را این پرنده سروده است....تقدیمتان

سحرفهامی

من از دست تبر

من از دست تبر
یک پیمانه شوک خورده ام
چند واژه از شاخه قلبم پرید
این شعر دست و پا شکسته
از طاقچه ی ذهن من افتاده است
بند بند استخوانش خمیده بر معبد دفتر

.
.
.
چون درختی معوج
که بر خاک خدا
بوسه میزند

سحرفهامی

مثل یک فیتیله ام در چاله های داغ شمع

مثل یک فیتیله ام در چاله های داغ شمع

مانده بر دل یاد تو چون شعله های داغ شمع

خواب دیدم فتح کردم کوه احساس تو را

سوختم خود را میان قله های داغ شمع


سحرفهامی

کفترم رفت و به راهِ هجرتش

کفترم  رفت و به راهِ هجرتش
برگِ جانِ خسته ام  را  باد  برد
آخر آن معصومِ بی احساسِ من
شاخه ی  قلبِ مرا  از  یاد  برد
کرمِ ابریشم  به دستانم  تنید
ماه‌ها  همسایه با  قلبم نشست
عاقبت از پیله اش سر خورد و رفت
بر گلِ روئیده ، بر شبنم نشست
یک نسیمِ آهسته در گوشم شبی

از غم آواره گی اش  گریه کرد
خاستم  گیرم در  آغوشم  ولی
رفت و بی برگی به دستم هدیه کرد
بعد از آن سرما که گفتم با شما...
سبز و محکم ایستادم پس چرا ؟
سخت بود و ساده بخشیدم  ولی
از  تبر من  کینه دارم  پس چرا ؟
جسم سختم را تراشیدند و جان
بر  تنِ  آن نو تَبر چون ساقه  شد
جانِ من بر زخم هایم حمله کرد
بدتر از صد دشمنِ صد ساله شد

سحرفهامی

از قلّه ی خیال

از قلّه ی خیال
به منظومه ی انزوا
افتاده ام
شبیه سیّاره ای تو خالی
نشسته بر مدارِ خویش
درخشانم


سحرفهامی

پرنده ای شیشه ای

پرنده ای شیشه ای
کنار خرده شیشه ها
افتاد و شکست
نمیدانم
پرنده شیشه را شکست
یا شیشه پرنده را ؟

سحرفهامی

شهر ما منجمد است

سلام خدا...
شهر ما منجمد است
اینجا
فقر
لباسِ فُرمِ مردم شده است
برف نشسته
بر سر خمیده ی پدران
در صف طولانی نانوایی
وصله میدوزد مادر
برای پیراهنِ بابا
او امید دارد
که ما
ازین سیمره
بدون پوستین و
سینه خیز
به بهار برسیم
درین نبرد
تنها پاسخ احتمالی
رقصیدن
با ساز مخالف است
خدا ؟ ...
خبر داری ؟
بابای من
ابر ستاره ی صحنه ی رقص شده است


سحرفهامی

سوختم خود را در آتش همچون شمع

سوختم خود را در آتش همچون شمع
من سراغ صبح را هر دم به دم می گیرم
شب مرا گفت سحر نزدیک است
گفتمش تا رسد از راه ز غم می میرم

سحرفهامی

یک مرغ وحشی

یک مرغ وحشی
در آشیان استخوانی ام
آرام گرفته است
دیگر به هوای آزادی
جست و خیز نمیکند
نمی پرد...
به گمانم
با شوریِ اشکهای من
نمک گیر شده است


سحرفهامی