نه
هیچ چیز
مرا از هجوم خالیِ اطراف
نمیرهاند
سهراب_سپهری
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من
ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود
(سهراب سپهری)
در نهفته ترین باغها دستم میوه چید
و اینک شاخۀ نزدیک از سرانگشتم پروا مکن!
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست
عطش آشنایی ست
درخشش میوه! درخشان تر
وسوسۀ چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من، شاخۀ نزدیک!
از آب گذشتم، از سایه به در رفتم
رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب آشیان شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو شاخۀ نزدیک!
سهراب سپهری
تو میگذری
زمان میگذرد
چه کنم..!؟
با دلی که از تو
توان گذشتنش نیست..
#سهراب_سپهری
پرتقالی پوست می کندم
شهر در آیینه پیدا بود
دوستان من کجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالی باد ...
#سهراب سپهری
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
سهراب
من گره خواهم زد
چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق
سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد
گلدانها، آب خواهم داد
پای هر پنجرهای، شعری خواهم خواند
سهراب سپهری
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
سهراب سپهری
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ،
همت کن و بگو ماهی ها ،
حوضشان بی آب است ...!
سهراب_سپهری