تو اگر در تپش باغ

تو اگر در تپش باغ
خدا را دیدی ،
همت کن و بگو
ماهی ها ،
حوضشان بی آب است..
.

سهراب سپهری

و اتفاقِ وجودِ مرا

و اتفاقِ وجودِ مرا

کنار درخت

بدل کنید به یک

ارتباط گمشدهٔ پاک


((سهراب سپهری))

در نبندیم به نور

در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامش پُر مهر نسیم
رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم ..

سهراب_سپهری

کنار مشتی خاک

کنار مشتی خاک

در دوردست خودم، تنها نشسته ام

برگ ها روی احساسم می لغزند
سهراب سپهری

حرف بزن، ای زن شبانه ی موعود!

حرف بزن،
ای زن شبانه ی موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکیم را به دست من بسپار
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن،
خواهر تکامل خوشرنگ
خون مرا پر کن از ملایمت هوش
نبض مرا
روی زبری نفس عشق
فاش کن..


سهراب_سپهری

من می‌رفتم

من می‌رفتم
می‌رفتم تا در پایانِ خودم فرو افتم
ناگهان، تو از بیراهه‌ی لحظه‌ها
میان دو تاریکی
به من پیوستی...


سهراب سپهری

کوهسارانِ مرا پر کن،

‌کوهسارانِ مرا پر کن،
ای طنینِ فراموشی!
نفرین به زیبایی -آبِ تاریکِ خروشان-
که هستِ مرا فروپیچید و برد!
تو ناگهان زیبا هستی.
اندامت گردابی است.

موجِ تو اقلیمِ مرا گرفت.
تو را یافتم، آسمان‌ها را پی بردم
تو را یافتم، درها را گشودم،
شاخه‌ها را خواندم
افتاده باد آن برگ که به آهنگ‌ِ وزش‌هایت نلرزد!
مژگانِ تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره‌ی گل به گردش درآمد.
بیدار شدی: جهان سَر برداشت، جوی از جای جهید.
به راه افتادی: سیمِ جاده غرقِ نوا شد.
در کفِ توست رشته‌ی دگرگونی.
از بیمِ زیبایی می‌گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته‌ای!
یادت جهان را پُر غم می‌کند،
و فراموشی کیمیاست...
در غم گداختم، ای بزرگ! ای تابان!
سرِ بَرزَن،
شب‌ زیست را در هم ریز،
ستاره‌ی دیگرِ خاک!
جلوه‌ای، ای برون از دید!
از بی‌کرانِ تو می‌ترسم،
ای دوست! موجِ نوازشی...
+سهراب سپهری

ماه بالای سر آبادی است

ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی
خشتِ غربت را می‌بویم

باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش!...


سهراب سپهری