ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣـــﺎ……
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ !!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ......"ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ..
#سهراب_سپهری
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم
ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست
که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
سهراب سپهری
من گره خواهم زد
چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق
سایه ها را با آب
شاخه ها را با باد
به گلدانها، آب خواهم داد
پای هر پنجرهای، شعری خواهم خواند
" سهراب سپهری "
صبح یعنی
وسطِ قصه تردیدِ شما،
کسی از در برسد
نور تعارف بکند ...
سهراب سپهری
آنی بود، درها وا شده بود.
برگی نه ، شاخی نه، باغ فنا شده بود.
مرغ مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش ،خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود:
با میشی گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ ، پرده مگر تا شده بود.
من رفته ، او رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنها شده بود.
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود.
سهراب سپهری
بیا ذوب کن
در کف دست من
جرم نورانی عشق را…!
سهراب_سپهری
لحظهها را دریاب ...
زندگی در فردا نه ، همین امروز است !
راه ها منتظرند تا تو هرجا که بخواهی برسی !
لحظهها را دریاب ، پای در راه گذار ...
رازِ هستی این است ...
سهراب_سپهری
تو اگر در تپش باغ
خدا را دیدی ،
همت کن و بگو
ماهی ها ،
حوضشان بی آب است...
سهراب سپهری