به طعنه گفت به ساقی،چنینی یا که چنانی
تو خود اسیر غمی وهنوز با دگرانی
خمار چشم سیاهی،اسیرجور زمانی
نه درتجسم اینی،نه در تخیل آنی
سبو و باده به دستت،حریم امن جهانی
هنوز بنده عشقی،بری ز سوز نهانی
شراب میکده داری،مسیر صد شبه داری
نه در ترنم صبحی،نه در شب خفقانی
به سان قطره اشکی،به روی گونه طفلی
شبیه چشمه نوری،نهان زچشم جهانی
نهاده ای سر خود را ،به روی زانوی ماتم
طلوع صبح سپیدی،غروب شام ...
سعیدصفرزاده
تو تصویر غبار گرفتهٔ ماهی
که برایم قصه می گوید
ازغمهایِ نهان به اندرونِ زیبایش
از اندوهی که بعد از غروبِ آفتاب
کران تا کران پوشیده سپهرش
افسوس اما دستم نمی رسد
برایِ زدودنِ رویِ ماهت
یا برایِ نشستن در کنارت
تا به دوش بکشم کولهبارِ غمهایت.
...........
اینجا
در سلول تنهائی ام
با تو ملاقات می کنم هر روز
هر صبح
با نفس صباح می آیی وُ
با خورشیدِ غروب می روی
شباهنگام هم
حتی قبل از سلطهٔ سیاهی
باز طلوع می کنی در کهکشانم
آنچنانکه بی وقفه می شنوم
صدای قلبم را از قفسِ سینه ات
.......
به این عنفوانِ پاییز
همچون غنچهای
شکفته ام در خیالِ بهار
ناهمساز با قسمت وُ ناهمگونم
با محیط
بس که با خیالت
هنوز...... خیال بازی می کنم
............
به کشتزار عشقت
آن مترسکِ بی اختیارم که
برون می جهد از هر آستینم
صد خیالِ خام
که مبادا
صیدِ چشمانی شود چشمانت!!
علیزمان خانمحمدی
دست من را تو گرفتی این نمی شد باورم
نا امید بودم ز مهرت تا بگیری در برم
من که افتاده به خاکم دل زده از مردمان
تو مرا کردی بلند و برده ای بالاترم
هرچه دارم هر چه هستم لطف تو بوده فقط
لطف تو افتاده پس اینگونه گشته آخرم
مثل یک مادر گرفتی تو به دندانت مرا
مادری کردی برایم که نکرده مادرم
زندگیم را صفا دادی به شکلی تازه تر
رنگ ایمان داده ای بر زندگی و پیکرم
غرق نورم غرق شادی غرق عشقت بی دریغ
شادم از آن تا تو هستی دست تو پس بر سرم
گوشه، چشمی کرده ای بر ما نمی دانم چرا
با غمت پایان نمی یابد دگر من دفترم
ساکن از این زندگی لذت ببر چون عاقبت
لحظه ای آرام گشتم در کنار، دلبرم
محمدصادق قدرتی
به گمانم گمان کردی از تو دورم
به گمانم این صدا است که از تو دور است
تو گمان کردی که در دل نیستی اما نه
در دلم ریشه دواندی و گل کردی بدان اما نه
نه، از این باب بگویم به تو ای جانان من
که گمان کردی از تو دورم اما نه
آرمین انصاری
به تلخی ها برایم حبه قندی
دهم دنیا برایت تا بخندی
نمی افتد نگاه نازت از مُد
همه عمرت برای من برندی
آتنا حسینی
تــا نگاهم میکنی چون غنچه خندان می شوم
درطریق عشق بازان مـــاه کنعان می شوم
گـر که گاهی از سـر لطفت به من سر می زنی
سرخوش از عطر حضورت شاد و خندان می شوم
دسته دسته گل بریزم اطلسی، یاس کبود
بـر سر راهـت نشینم خیس باران میشوم
قصــه عشـق تو را بر کوه و صحرا خوانده ام
در غروب کوه ساران ماه تابان می شوم
همچو طوطی نغمه خوان در بوستان عشق تو
درتمنای وصالت مرغی غزلخوان می شوم
مرغکی عاشق شوم در بند رفتار نیکوی تـو
هـدهـدم در جستجویــت ســوی سلیمان می شوم
عابری گـم گشتـه بودم در کوچه ی دلدادگی
گـاه گاهی دل تنگ نگاهت با دل و جان می شوم
در مـرام عشق باشد شعلهٌ جانسوز در سودای غم
در فراقت بــا غمت دست در گـــریبان می شوم
صدیقه جـُر
من
به جاودانگی
ایمان دارم،
روزی
شعرهایت
جای خالیت
را
پُر خواهند کرد.
ادریس حسینی
عشق، افسانهای گم نیست، حقیقت در وجود ماست
چراغی در دل شبها، که نوری در سرود ماست
اگرچه باد و بارانها، به هر سو ما را افکندند
ولی این شور جانسوزش، خروشی در سجود ماست
به هر ویرانهای دل بست، به هر دیوار شعری خواند
که نامش در نگاه ما، همان نقشِ کبود ماست
زمان میگذرد اما، دل از این عشق کی رَسته؟
که هر لحظهاش بهاری نو، بهاری از حدود ماست
بخوان فاضل، ز عشقی که جهان را نو کند هر دم
که این آتشِ جاویدان، سرودی در سرود ماست
ابوفاضل اکبری