ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
او صدای در درونش را دگر گم کرده است
بس که گوشش را پراز هر حرف مردم کرده است
هر که را دیدی فقط بحر خودش آواز خواند
بیخودی عمر گرانش صرف مردم کرده است
او خودش نانی ندارد در کفش در زندگی
بازهم هی گریه ها بر ظرف مردم کرده است
بارها بر او زدم من بانگ، بس کن بینوا
باز خود را بی خودی هی وقف مردم کرده است
محمدصادق قدرتی
بعد عمری زندگی کردن برای این و آن
قصد رفتن کرده ام از پیش تو نا مهربان
من ندارم بیش از این تاب آوری ای نازنین
از تزلزل خم شدن در پیش چشم دشمنان
حس پوچی میکنم از این همه تنهاییم
خسته از اینم بیاندیشم به فکر دیگران
باید از کابوس تنهایی خود بیرون شوم
تا کمی لذت برم از آبی این آسمان
من کنارت بس که تنهایی کشیدم روز و شب
طعم بودن را نفهمیدم دگر در این زمان
می روم شاید کمی آرام گیرد قلب من
لااقل شادی کنم در واپسین عمر گران
محمدصادق قدرتی