سلول‌های اندیشهٔ خاکستریش

سلول‌های اندیشهٔ خاکستریش
به اندرون جمجمهٔ سنگ سیمایش
بی هیچ روزنی تنفس می‌کنند تاریکی را
چون زیستمندی انگل وار
حتی از میان محبس سینه‌اش
بیرون نمی‌ دهد مگر بازدمی مرگ آور
برای مسموم کردن ذره ذرهٔ هوای آزاد.
در گرماگرم نبض‌هایش بی هیچ وقفه ای
تار می‌تند در گذارِ آزاد پروانه‌ها
با انگشتان سیاه پیشه‌اش
مکدر می‌سازد پنجرهٔ آزاد هر نگاهی
تا مبادا
چشمی بگشاید به جمال آفتاب
یا پروانه‌ای بنگرد
به سیمای سرخ شقایقی
گویی چون سفیر سیاهی
آمده است برای خاموشی خورشید
آن که تازگی را با تازیانه توهم
کشته است میان باورهایش.

علیزمان خانمحمدی

کنون که گل‌های باغچهٔ تو از تردید

کنون که
گل‌های باغچهٔ تو از تردید
غنچه‌ها را وا می‌دارند به پژمردن
کنون که
بر بام تو برف‌ها هنوز
به سخره می‌گیرند نوروز را
من اما در آوردگاه تند و تیز قلل منجمد
شکوه لاله‌های روییده
از نعش فرتوت خزان را دیده‌ام
که با سرهای سرخ
بی هراس از تیغ گلچین
برخاسته‌اند به پای بهار
دیده‌ام که
حتی نوزادانی نوپدید
انگشت در سمنوی سرخ سفرهٔ هفت سین
مزه می‌کنند نوروز نیاکانشان را
پیش تر از هر مزه‌ای
دیده‌ام که
بر بلندای هر ده کوره‌ای
پیرانِ خِرد آتشی می‌افروزند
برای زدودن سیاهی این سپهر
و می بینم که
مناره‌های معابد هم
نوروز را می‌خوانند
اگرچه به زبان یک اجنبی


علیزمان خانمحمدی

در کویر تنت

در کویر تنت
باغی از شقایق شکفته بود
در حریرِ بازوانت زنجیر بودم
در اعماق چشمانت نفس می‌کشیدم
بر تن تمام رویاهایم
تن پوشی بلورین بافتی
که از پشت آن
آسمانی از ستاره می‌درخشید
آن شب که
به زیر سایه روشن گیسوانت
حتی فرشته ها هم
شیفته بودند به تماشایِ عشقمان
آنجا که خرمن یاس‌های بهاریت
صد خزانم را آویخته بود به دار فنا
عشق بود عشق........

علیزمان خانمحمدی

من نه آن سنگم

من
نه آن سنگم
که سجده‌گاه عبادتم کنی
یا نه آن ذهن روسپیم
که طاعتم کنی با صیغه‌ای
انسانم........
شوالیه‌ای بی‌نشان
که در کورسوی هزارتوی غارها
راهی یافت به دیار روشنایی
انسان.... همان که بند نیامد
حتی به بندِ بهشت خدای


علیزمان خانمحمدی

در شبی ستبر وُ بی سو

در شبی ستبر وُ بی سو
خورشید ، پسری زائید
که امتداد داد روز را
حتی به نیمهٔ تاریکِ زمین
تا مبادا در ستم سایه ها
فنا شود رویشی
یا دادِ برده ای در بیدادِ زنجیرها
بی بهاتر از نعشِ تکیده اش
سپرده شود به حافظهٔ خاموشِ خاک


علیزمان خانمحمدی

محبت کن بی محابا

محبت کن بی محابا
که این دهر عاشق کُش
چون درنای امیدعادت می دهد به انزوا
بال پرواز دلی اگر شده ای
رنگین کمانِ خاطری اگر کشیده ای
مبادا ساقطش کنی با قیچی تنگ نظری
یا چون گرد بادی بی موقع
از آسمان دلش بزدائی رنگ رفاقت،
لبخندی بزن، مهری بورز

آب کن یخ انجماد خود خواسته را
که این دهر عاشق کُش
هرگز نخواهد فرستاد ترا....دگر باره پیِ عاشقی

علیزمان خانمحمدی

دستانم را به دار بکشید

دستانم را به دار بکشید
تا رویاهای نهفته در قلمم
بیرقی شوند به این بیداد ظلمانی
برای ستیز با بادهای خزان
از چشمانم رنگین کمانی بکشید
برای اشتیاقِ ابرها به باریدن
زبانم را حرف به حرف بچشانید
به خیابانهای خفته ، به کوچه های کساد
و...... مرا بِکُشید آنچنانکه

نفسهای واپسینم
صور شوند در سینهٔ باد
حک کنند در گوش دهر
کابوسِ سحرگاهی که
عاقبت خواهد خاست به فنایِ شب

علیزمان خانمحمدی

به گیسوی کدامین بید

به گیسوی کدامین بید
آویخته ای آبگینهٔ گونه هایت
به نفس کدامین نسیم
دمیده ای دم مسیحایت
که آفاقم همه تلالوی تو
و به هر کجا وُ ناکجا
که پیچد راهم
چشمت در چشمانم
و دستت در دستانم
آوایِ امید وُ بزم بهار می خواند

علیزمان خانمحمدی

به کی می سپاری

به کی می سپاری
زدودن اشکهای آشفته ام را
که به این بیدادگاهِ زمان
دیگر دل کسی
نمی گرید برای دلِ گریان ما
و نمی تابد رخِ خورشیدی
برای صبحگاهِ بی خورشیدمان


علیزمان خانمحمدی

عشقِ من نمی دانم بعد از مرگم

عشقِ من
نمی دانم بعد از مرگم
چند خورشید طلوع خواهد کرد وُ چند ماه
کامل خواهد شد
برف
زمستان را به شانهٔ
کدامین کوه خواهد نشاند وُ آلاله ها
تنِ کدامین تپه را
مزین خواهند کرد به ردای بهار
اما می دانم
دلم در جوارِ دلت
خنده ها خواهند کرد بر غمِ ایام


علیزمان خانمحمدی