ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بر صحیفهٔ صداقتم
بس که می کنی ترکتازی
فراموشم می شود
وقار یوسف وُ زینت زلیخا
آخرش به جان میخرم خطر
حلقه به دست
می زنم بر درِ خانه ات
می خوانم تُرا
از عمقِ عصرگاهیِ خوابِ شیرینت
به تماشایِ تعبیرِ رویایِ مجنون
علیزمان خانمحمدی
همان دردم که
می پیچم گاهی
در قفسِ قلبت!!
همان آهم که
در خلوتگه خواب
هر شب می بوسم لب لعلت!!
همان خیالم که
ظهرگاهانِ سکون
بر بالین بازویت سر می نهم!!
همان رویایِ شبم که
در کامِ رنجورت می تراوم
باز
مزهٔ شیرینِ شباب
آری...... من همانم....
دلباخته ای دور
که چون برآیی از خیال
محوم در آفاق تاریکِ غربت
علیزمان خانمحمدی
آه!!
ای مهربانویِ غمزه وُ غزل
دستی بکش بر شانه های ماه
بخوان الههٔ آب
بگو به فرشتهٔ باران
چندیست کویر دل را
جوانه ای روئیده
از جنسِ عشق
با بلورین غنچه ای
عنبرتر از عطر
منیرتر از ماه
که
محتاجِ نفسهای توست ای
شاهِ پریانِ قصهٔ پُر غصهٔ من
علیزمان خانمحمدی
به این روزهایِ منحوسِ یأس
میان خزانِ امروزِ وُ زوالِ فردا
که کم کم یافت نشود به کلبهٔ تو
جرعهٔ چایِ تلخی هم برای نوشیدن
نگران باش که فردا در کشتزارت
دیگر نباشد حتی مشتی کاه برایِ بادها
علیزمان خانمحمدی
اینروزها....
پشت سکوت شیرینم
کلبه ایست که سالهاست
ساعتش ایستاده بر لحظهٔ نوشینِ وصال
به آن ثانیه هایِ عیش
که هنوز نگشوده آغوشمان
لب رویِ لب سخن نمی رود هرگز
از هوایِ حزین جدائی
و
من با تو ام در شبی
که از پشتش پیداست هزاران فردایِ روشن
علیزمان خانمحمدی
باید رفت
از سیاهیِ منظرِ این چشمانِ گناه بین
دور باید شد
از طمطراق این کهنه بازار
در قلهٔ کوهی به دور دستها
خلوتی دگرگونه باید کرد با بلوطی که
صدرِ سینه اش صد یادگار دارد
از زخمِ نادانیِ مردمان
اما باز
به نظاره نشسته آفاق بلند
دل بسته به زایش سحر وُ ولادتِ صبح
که شاید باز بیند
خرامش خورشید وُ روشنایِ روز
علیزمان خانمحمدی
ای شیرین
تیشهٔ عشقت
چه ها کرد با بیستونِ باورم
که بر سینه دارد نامِ تُرا
تا به ابد
علیزمان خانمحمدی
سر بر سینه ات
از هولِ هراسِ دنیا
به سانِ تشنه ای ملول
گلبن گرفته از گلوگاهِ شهد وُ شراب
مست از نوشینیِ می
مدهوش از سیمینی ساغر
در آغوشت
شبی .... مشقِ عشقم کرد
علیزمان خانمحمدی
ماه را
به تماشای چشمانت آوردم
به حریر زلفانت آویختم هزار ستاره
تنها به کلبهٔ دلت
شبم را خوابِ شیرین می برد
دیگر
من بودم و تو
که دنیای من بودی
علیزمان خانمحمدی
یاد باد آن شب
از سبویِ سینه ات
چنان شدم سیاه مست
که میانهٔ نجوایِ حزینمان
آویختم از اشکِ عشق
گردنِ رعنایت را بلورین خوشه ای
دگر در کمند زلفت
عقلم اسیر وُ در مَیِ لعلت
بس بی رنگ گشته ایمانم
که از این مخموری
همه در چشمانِ تو بینم خوبِ خدا را
علیزمان خانمحمدی