رعد خنده هایت

رعد خنده هایت
باران وُ بهاری انداخته در جانم
سبزتر از بهار سبز خدا
بس که خود
خدای بارانی
بر کویر تشنهٔ کشتزارِ من
غریقم به بحر آبی چشمانت
به خدا......
بی آنکه
به فریادم دارد هراسِ مرگ
بس که گوارا دانم در طریقت عشقِ تو
جان بازی وُ جانباختن را
ای که عین بهاری.... به چهار فصل خدای من
.
.
.
آه..... چه بد بشکست ما را
صدای شکستن بغضهایت
به سان شیشه ای
که شکسته باشد
به پای اصابت یک سنگ
آنجا که از رسوب غم
در قطرهٔ اشکهایت
خشکید
شکوفایی هر غنچهٔ نو رس در دل من
که خود سوخته بود از
سوز ثانیه های بی تو
آنگاه که
گریه های بی تاب وصالت
آتشی زد
به همه رشته های خیالم


علیزمان خانمحمدی

زندگی..... همینست

زندگی..... همینست
گم گشتن در شور عشقی غریب
پرستش چشمانی پرمهر
پاک باختن
به سرخی غنچهٔ یک شقایق
پروردنِ دل برایِ وصالی که
به هیچ تقویمی ننوشته تاریخش
آنگاه
ورق زدن عجول دفتر زمان
تا رسیدن به روزی با شایدی شیرین
برای تجلی همهٔ رویاهایت
در قدومِ قامتش
یا رسیدن به بن بست یأس
که موج احساست هرگز
نیارامد به ساحلش
و عاقبت روزی
میان همهمهٔ این دنیا
مهجور وُ بی هیاهو
دفن شوی در خاموشخانهٔ خاک

علیزمان خانمحمدی

زندگی..... همینست

زندگی..... همینست
گم گشتن در شور عشقی غریب
پرستش چشمانی پرمهر
پاک باختن
به سرخی غنچهٔ یک شقایق
پروردنِ دل برایِ وصالی که
به هیچ تقویمی ننوشته تاریخش
آنگاه
ورق زدن عجول دفتر زمان
تا رسیدن به روزی با شایدی شیرین
برای تجلی همهٔ رویاهایت
در قدومِ قامتش
یا رسیدن به بن بست یأس
که موج احساست هرگز
نیارامد به ساحلش
و عاقبت روزی
میان همهمهٔ این دنیا
مهجور وُ بی هیاهو
دفن شوی در خاموشخانهٔ خاک

علیزمان خانمحمدی

اینروزها که درمانده ام در گذشته

اینروزها
که درمانده ام در گذشته
اینروزها
که از هراس آینده
دمادم
از حال می رود حالم
اینروزها..... گریه هایم
به جبر جاریند بر لبان وُ بغض ها
می شکنند در گلویم با صدایی که
نه به خنده مانند است وُ نه به گریه
آخر اینجا
دادِ بیدادِ کسی را
بهانه نمی کنند حتی برای همدردی
گوئی... تنها مردن در پوستین خویش
مقدریست ما را بی چند وُ چون


علیزمان خانمحمدی

این گلشن که هر از گاهی

این گلشن که
هر از گاهی
گلی می دهد بر باد
دَیرِ دیر پائیست
عادت کرده
به ساختن وُ فرو ریختن
بی آنکه
کسی بداند راز رنج بیهوده اش را
بی شمار
با خون دل
نهال نو نَهد وُ اما فرساید
بالغِ کهنسالش
گوئی این دهر
با جوانی
دوست وُ دشمنیست
از پیری بیزار ......


علیزمان خانمحمدی

این روزها را قساوت قضاوت می کرد

این روزها را
قساوت
قضاوت می کرد
تاریخ به هر زبانی
نوشت
آخرین الحاح یک طفل تشنه
آخرین پناه یک زن مغموم
آخرین آهِ یک جانِ زخمی را
خون افزارهایِ کر وُ کور
در دستانِ
آدمیانِ مسخ در عفریتِ نفرت
بی بهاتر از
ته ماندهٔ جرعه ای آب
به خاک سیاه نشاندند
تا
اگر چشمی برای دیدن باشد وُ عقلی
برای اندیشیدن
دگر توزین نکند کَس
با این ترازوی ....و
مقدس ترینِ محراب
جان یک انسان.
صعب ترینِ حریم
حریم یک تفکر.
منورترینِ معبد
اندیشگاه یک آزاده
و
خونبهای شهیدانِ تمامِ تاریخ
یک کلمه باشد...فقط آزادی....


علیزمان خانمحمدی

این صبح ها که از شب سمج تر

این صبح ها
که از شب سمج تر
سایه گسترِ تاریکی اند
آب
آبیاری نمی کند هیچ کشتگهی
گورها
گستاخترند برای خوردن
و
در نبرد نان وُ جان
طعم تلخ شکست زهرِ زبانهاست
تنها
سلامی از تو
می نشیند به دل آنگاه که
چون پریان
پریشانیِ سحر آشفته زلفانت را
آنگاه که خرامان
می خیزی تا در کلبهٔ من
کنار زنی پرده های شب
آنگاه که
بوی مهر می آید از لبخندت
آنگاه که
کوله ام پر از امیدهای توست
آنگاه که.........


علیزمان خانمحمدی

ندیدی؟؟

ندیدی؟؟
قاصدکها
ندیده عاشقند
از حراج هیبت خویش
می نشانند در دل خاکِ غریب
دانهٔ عشق
من...... هم
ندیده عاشقم ترا
،،، عزیزم،،،
باد اجل خوانده در گوش من نشان تو
تا
فرسنگها فراتر از نشانم
بسته باشد به نامت
همهٔ حال وُ احوالِ من
مبادا غریبانه ببندی این روزنهٔ روز را
به جهان
که
مرهمند همه غم جهان را
همین غریبه های آشنا

علیزمان خانمحمدی

طوفانِ اشتیاقت

طوفانِ اشتیاقت
که
برده است روح وُ روانم
چون شوقِ
آفتابست به تابیدن
آبست به جریان
جوانه است به شکفتن
و
دانه است به روئیدن
در کورترین گرهٔ کویر دلم
که
به آن برهوتِ بی آب و علف
رویانده باغی از
بنفشه هایِ یاد تو
پس....... یادم کن
بخوان مرا
به خاصترین حریم وُ حرمانت
نهال عشقم
می رُویم
در لاله زار اندیشه ات
سایه می شوم بر سرِ آفاقت
دنیایت را
سبز سبز می کنم
تا مبادا
آزار این دنیایِ دل آزار
بیازارد زیبائی چشمانت.....

علیزمان خانمحمدی

چه زیباست

چه زیباست
مال من باشد همهٔ این صبح
تو باشی وُ چشمانی ورآمده
از عشق دیرپای شب
تو باشی وُ عشوه ای خفته بر لب
با گیسوانی که
گوئی
یکایک خفته اند بر بالین بازویم
تو
مستی در کرشمهٔ خواب وُ بیدار
من اما از سرِ سحر
بیدارم به تماشایِ خوابِ تو
و
خورشیدی که
سرک کشان بر ملا می کند این غوغایِ صبح را
چه زیباست.....آنگاه که
خنکایِ نسیم وُ سایه روشن درختان
بگشاید صبح را در چشمان زیبای تو
چه زیباست.......

علیزمان خانمحمدی