در خیال چشمانت

در خیال چشمانت
شعرهایم
دفتر دفتر دیوان شدند
غروبگاهان
گریستم چشم در چشم آفتاب
حتی
حزینتر از احتضارِ سرخِ خورشید
سحرگاهان
ایستادم ساعتها در تمنای صباح
که شاید شمیمی از نافهٔ ختنت
گره گشاید غم غریبِ سینه ام را
افسوس...... اما
نیامدی وُ عمر برفت
شتابانتر از شوری که
قربانی کرد مجنون را
به مسلخِ عشق لیلی

علیزمان خانمحمدی

این چه دردیست؟؟

این چه دردیست؟؟
در سرم معبدی ساخته ای
همیشه ترا می شنوم
آفاقم سر به سر
سیمای چشمان توست
در آئینهٔ قامتم
پیدانیست مگر شیوهٔ عشوه هایت
اما عمریست در قفس قلبت
نهان می کنی فریادِ عشقِ مرا

علیزمان خانمحمدی

بیا به این تاریکخانهٔ دل

بیا
به این تاریکخانهٔ دل
چراغی افروز
که غم این زمانهٔ بی غم
کشت فرهاد وُ
صد منِ چون فرهاد را
بیا
که بی نوازش تو
کوبهٔ خانه ام هم
نای وُ نوا ندارد
و بی آوایِ قدومت
قرارِ دنیا همه
قربانگاهِ قرارِ من است


علیزمان خانمحمدی

پائیز است

پائیز است
باد
در گوش برگ
بانگ رحیل می نوازد
زاغی
بی قرار از آشیانهٔ نمور
شکایت می برد به هر شاخی
تازه تن پوشِ زردِ برگزار
نو جلوس بر قامت باغستان
بس شیوا شیدا می کند دل
غنچه
بی غم از نگاهِ آفتاب
سینه سپرده به عیش بلبل
من اما
ملول از دسیسهٔ دهر
زمزمه می کنم
،،، جوجه را آخر پائیز می شمارند،،،

علیزمان خانمحمدی

آه.... از قدومِ نحسِ این خزان

آه.... از قدومِ نحسِ این خزان
که هر ساله به آغازش
بس بی ترحم می شکند
شاخهٔ  نارسی از نهالِ ما
گوئی مزه نمی دهد
به مذاق این فصلِ خشکِ بیدادگر
مرگ مداوم این همه برگ
که باز
هوسِ شکستن شاخه ها
به سرش انداخته هوایِ هرس

علیزمان خانمحمدی

چه می دانستم؟؟

چه می دانستم؟؟
عشقت
خواب می چیند از چشمِ شبم
کوچه نشینم می کند به کوی زنجره ها
اشک می شوراند در اشکراههٔ چشمانم
و
سنگ می بندد به گلویم بلور بغضها
چه می دانستم؟؟
در کاخ آرزوهایم
من می گمارد وُ مخروبه ای
که به هر ایوان ویرانه اش
نقش بسته نام صد مجنون
چه می دانستم؟؟
من می مانم وُ بیداری شبها
که نفسهایم
بی رغبت تر از صدایِ ثانیه ها
جلا می بَرَند از جانم
چه می دانستم.......

علیزمان خانمحمدی

از آنروز که در موجِ آبی چشمانت

از آنروز که
در موجِ آبی چشمانت
ذلیلانه غرقاب شدند
چشمانِ خود باخته ام
چه آسان فرو ریخت دژِ فرسودهٔ دلم
با شکرخندِ شیرینت
و از آن صبح که
انعکاسِ آفاقم
آئینهٔ تمام نمایِ عارضِ تو شد
دگر
چنان شکسته موج شکنِ ساحلِ دلم
که عمریست اسیرِ عشقتم
چون سِحر شده ای
در طلسم جادویِ یک ساحر


علیزمان خانمحمدی

امروز نان

امروز
نان
در نقش اشکبوس وُ نان آور رستمیست
که از پسِ هفت خان باید برآید
وُ از هول وُ هراس
حتی به تیغ بسپارد سهرابش ،
چنانکه شاهنامه ای دیگر
رنجِ شه هانِ گدا گشته را
باید نقش بِکَشَد بر این بوم

علیزمان خانمحمدی

ای عقدهٔ فروخوردهٔ باران

ای عقدهٔ فروخوردهٔ باران
در من بمیر
تا خشک شود در شوره زار دلم
این انتظارِ سبز رویش
بمیر که دیریست
ابرها گریخته اند از این سپهر
و دیگر هیچ نیست.... حتی دانه ای
تا برکشد از دلِ سیاهِ خاک
غنچه ای سرخ
برای بهانهٔ بهار

علیزمان خانمحمدی

سالهاست دگر فصلی نیست

سالهاست
دگر فصلی نیست
تا بخواند به نای بی نفس این خاک
رستاخیزی بهاری
نیلوفری نیست
تا بگوید از الههٔ آب
مگر سنگ نگاره ای یغما شده
که آنهم زبانش را
فقط اجانب می دانند
.
.
.
ای گل
یاوه می گویند خارها
قلم تو غنچه افشانست
غم مخور
کَی رسد به پای غزالت
آن خر که
پالانش کفایت می کند بار عذاب را
راه فهم صعب وُ فهمداران
گله دارانند
خیلِ میش های بی اندیشه را
غم مخور......
.
.
.
سرود زندگی بخوان
اینجا
روز
همه مرگبارانست
حتی آنجا که
مأمن امن حیات بود
امروز قتلگاهیست
در قاب یادگار یک دریاچه
آری..... سرود زندگی بخوان
که آخر رُودِ حیات
هدیه می کند همه را به کام هیولایِ مرگ
بیا کمی زمزمه کنیم زندگی
که آب رفته باز نیاید به جُوی.....


علیزمان خانمحمدی