ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلبرم
قسم به ماهِ نیمه نهانت
دلم چنان بندست به غوغایِ مویت
که
عیانم همه خمِ ابرویت بینم وُ نهانم همه
تارِ گیسویت چینم
علیزمان خانمحمدی
به دم دمایِ وصال
هزاران بلورِ عشق شدم وُ ریختم به پیشِ پایت
یاقوتِ سرخیست به آن میان
سخت بی تابِ تو
بنواز وُ بیاویزش به بلندایِ گردن
تا برقصد با صدایِ سرشارِ قلبت
علیزمان خانمحمدی
ساربان که
بدزدید از دزدان گویِ سبقت
خشم از شعله فروزانتر
بسوزاند جانِ کاروان را
از شومیِ نیرنگِ این شب وُ ستیزِ کورِ نیزه ها
از آدمی
حیوانیت وُ از دَشتْ بلا خیزد
باز اما چه ابلیس تر
چه خونخوارتر
جغدی که بر خوشهٔ خشکیدهٔ شب
آوایش ملودیِ می کند این بزم را
علیزمان خانمحمدی
به این شبِ سیاه
پشت پنجره های بسته
به صد خوشه چنان آویخته ای
که به بویت
نفسها ثانیه می شمارند
بشکن این شیشه هایِ کور وُ کر
تا خانه به آغوشت بیارامد!!
علیزمان خانمحمدی
به سیاهیِ این شب
تا دم دمایِ شفق
با رقصِ گیسویت
بِکشانم!!
بِنشانم!!
بر اریکهٔ عشق
بخوانم!!
دست در دستِ تو
بزمِ رهیدن از ظلمتِ دنیا
علیزمان خانمحمدی
امروز که
باد از کمانِ کوه ها بویِ بادهٔ عشقت را
به اندرونِ حزینم دمید
غرقابِ خاطرهٔ آنروزت شدم که
ساغر سینه ات
بی هیچ واسطه ای میکدهٔ شبابم بود!!
دلبرا تو بگو ......
به این وانفسایِ عشق که
حتی تیر خیال را
در چلهٔ کمانِ عاشقان می شکنند!!
دیگر
به کدامین وعدهٔ وصال زنده باید بود؟؟
علیزمان خانمحمدی
عشق یعنی....
پایانِ فاصله ها
جائی در آغوشِ آب
که عطشِ خاک فرو می ریزد!!
یعنی
هم آواییِ نَفَسها
لرزشِ کر و لالِ لب
نطقِ نافذِ چشم
آنگاه که دستانت
پرده از نیمهٔ نهانِ ماه می گیرد
تا رنجِ فراق به تبسمش بِشویَد!!
آنجا که روحش
آسوده از تحدیدِ حرمانها
ملکِ جانت را مالک می شود!!
علیزمان خانمحمدی
سحرم که
لعلِ لبانت
از چشمِ شیدایم
خماریِ خواب می رباید وُ
افرایِ عریانت
سرآبِ سیرابِ
لبانِ تشنهٔ صبحگاهم می شود!!
جرعه جرعه
میِ نابت را سَر می کشم تا
چنان شود که
خاستگاهِ جدائیمان
تنها......
تنهائیِ قیامت باشد!!
علیزمان خانمحمدی