زل زدم به آیینه ی خانه ام
او از من و من از خود خسته ام
رگ به رگ استخان به استخان این تن درد دارد
از دل نگویم که راز های مگویی دارد
تو اما ستونِ من داری گوشِ شنوا؟
تا چشم ببندم امشب از طنابِ دار؟
به تنهایی من به شب های سیاهِ اهواز
به تو، به ایلِ بزرگم در روستا
به قصه هایی که شنیدن دارد
به آغوشت که امشب من را کم دارد
به اشک هایم که سرازیر است
به قرص های اعصاب که دامن گیر است
یه این هستی شوم به صدای روحِ من قسم
یک بار به من گوش بده من مردم از درد عصب
مأوا مقدم
پیوسته چتر شب بر سر دارم
با او دوستی والفت بی شرر دارم
شب های سکوت همراه من است
نجوای عاشقانه با دشت وقمر دارم
عبدالمجید پرهیز کار
من گرفتار شبم در پی ماه آمدهام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام.
آمدم تا که بنوشم جرعه ای عشق تو را
لیکن از عشق فقط دیده به ظلمات تورا
آمدم تا که برم زین مجلس و آفاق ها
رنگ آرامش و امنیت و چادر شب ها
بعد از آن خون جگری کز دل ماه ریخته بود
دگر از پاکی دامن به ستوه آمده ام.
گفته بودی که نگه دارِ دل و جان منی
لیکن این جان و دلم صد پاره آوار آمدم.
فاطمه زهرا خمری
هِی نگو که خواب هایت چقدر سنگین است
دستی به رازهایت می کشم
و
می خوابم
قاسم بیابانی
گاهی تمام زندگی ات میشود همین ..
ایستادن روی پلی بی عبور ..
شبهای بیپایان،
قدمهایی که هرگز به مقصد نخواهد رسید،
و نگاهی که هنوز منتظر معجزهای در تاریکیست.
بیخوابی..!
مثال ایستادن روی پُلی ست که هیچ عابری از آن عبور نخواهد کرد..
من، اکنون بر روی همان پُل ایستاده ام..
بین "هزار قدم رفته و هزاران قدم باقی مانده..
با دستهایی که بعد از این همه سال هنوز خالی مانده..
بیصدا، بیحرکت، اما پُر امید..
امید به اینکه عابری راه این پل را بلد باشد.
بیخوابی..!
مثال جمع کردن سایهی خودت در مشتهای بسته است..
هرچه بکوشی سایه ای در مشتت اسیر نمی گردد.
عبور..!
دلم عبور میخواهد..
در نیمههای شب،
عبوری بی هوا و بی صدا،
فقط بیاید..
او نیامد و،
من ماندم و پُلی که هیچگاه نساختم اش..
مانده ام وسطِ راه بی عبور،
میان سکوتی که در حوصله روزگار هم نیست.
شب..!
هر شب،
از لابلای خوابهای بیصدا
عبور میکنم..
اما هیچ وقت نمیرسم.
بیخوابی..!
بی خوابی یعنی منتظر ماندن،
منتظر پیغامی که هیچ زمان فرستاده نمی شود.
گاهی پُلی خالی از عبور،
در شبِ بیصدا،
با قلبِ خسته،
می شود تمام دنیایی که برایت مانده.
من روی پُل مانده ام،
با دستهایی که سالهاست..
تنها بوی باد را به یاد می آورد.
بیخوابی..!
فکرهای باقی مانده از توست،
که هر شب دور آسمان افکارم میچرخند،
و هیچوقت فرود نمی آیند.
تو..!
شبهای بدون تو،
مثل راهیست که هیچ پایانی ندارد،
رفتن و نرسیدن،
سرابی که هیچگاه دوست نداشتم تسلیم آن شوم.
عبور..!
دلم هوای ایستادن روی پلی پُر عبور دارد،
پر از قدمهای بیقرار،
پر از دستهایی که هنوز دنبال کسی میگردند..
پر از قدم های امیدوار..
آری دلم بی خوابی در کنار طُ را میخواهد
سید مهدی حسینی
تو روشنتر ز هر رؤیا و من، به رؤیا مفتخر بودم
تو خورشید جهان بودی، من اما بر حذر بودم
تو لبخندی، پنهان در لباس نور جشن صبح
من اما ناظر حسرت، غریبی در به در بودم
تو آرام در دل طوفان، نسیمت شعلهور میشد
و من ویرانهای کهنه، پر از خاک شرر بودم
تو از جنس رهایی، اوج بیپروا شدن بودی
من آن دیوار بسته، در گریز از رهگذر بودم
تو را دیدم شدم خاموش، در آن دیدار آغازین
و خاموشی شدش حسرت که من، آن لال کر بودم
تو افسون نگاهت را به بازی ساده میدیدی
من اما در طلسم آن، اسیر یک ثمر بودم
علی انتظاری میبدی
زیر انگشتِ اشارهی سیب
چتری پهن کردهام
پر از هستههای بارورِ ابر
تا با چوبِ تر،
سرخزادههایش
نمایشِ آتش و باران بازی کنند.
و زمین
در انتهای خیابانِ/
فالودهفروشانِ دانمارکی
معشوقهاش را
به صرفِ نمایشی مخملی
دعوت کند.
فروغ گودرزی
می نویسد عشق،می خوانم عذاب
می کشد دریا و می بینم سراب
آسـمـان بـا مـن شـده نـاسـازگـار
بر من ای خورشیدِ جان دیگر متاب
عالم مستی چه میداند که چیست
آنـکه خـون دل خـورد جـای شراب
شکوهها دارم از این اقبال شوم
از لـحـد برخـیزم اَر روز حـساب
میزنـم آخـر به کوه ای دوستان
تا به کی او را ببینم وقت خواب
صد غزل گفتم برایش،ای دریغ
میکند اغماض از یک خط جواب
واسـع امّـیدی به کار خیر نیست
سیـر سیـرم دیـگـر از کـار صـواب
سید علی کهنگی