دانم که شدم قصد به بازیچه‌ی دست

دانم که شدم قصد به بازیچه‌ی دست
دانم که شدم در نظرش دیوانه‌ی مست
دانم که شکست از نگهش هر چه که بست
دانم که شدم کور بر هرچه که هست
دانم که شدم تحفه‌ی ارزان به دست
دانم که شدم مسخره مردم پست
دانم که تویی سایه که بر جان نشست
دانم که منم مرغ که در دام شکست
همه دانم و ندانم که چرا نیست
این سوخته سیمرغ اسیر در پی رست


علی انتظاری میبدی