کوه اگر باشی بدان دنیا خرابت میکند

کوه اگر باشی بدان دنیا خرابت میکند
همچنان دریا که باشی او سرابت میکند

قایقی گردی تو از جنس نگاه آسمان
میشکاند قایقت را غرق آبت میکند

غوره باشی در پس تاکی شوی پنهان و هیچ
حسرتش برگیرد و همچون شرابت میکند


روز روشن باشی و تابنده چون خورشید آن
آسمان را غم گرفته شب سیاهت میکند

خنده باشی از درون بر لب کنی رقصانه وار
میشکافد خنده ها را غم به جانت میکند

شانه ها را چون ستبری باشد و چون رستمان
با نگاه خشم خود افتاده خاکت میکند

تا که بر دوران بازی ناگهان کیشش کنی
او به ترفندی زده هرباره ماتت میکند

گر شوی سیراب ساغر لب به لب مستان او
یک شبه بی انتظاری تشنه کامت میکند

پخته باشی از درون و مدعای تجربه
او بخواهد هردمی را برده خامت میکند

گر شوی شهره به شهری بر لبان از نام تو
این فلک با هر کلک آن را ز نامت میکند

او زمانی بگذرد جان را که بر خاکش شوی
چون که بر خاکش شدی آنگه رهایت میکند

سید حسن موسوی زاده

عشق فرکانسی‌ست

عشق فرکانسی‌ست
که اگر نشنوی
به نفرت کوک می‌شود.
باران روی هر خاکی می‌بارد
گل یا گِل از توست.


سیدحسن نبی پور

اشک افتاد،

اشک افتاد،
برکه آواز خواند
عشق، شکوفه زد
در نور.


سیدحسن نبی پور

دلم برای غروب تنهایی

دلم برای غروب تنهایی
تنگ میشود
قرار نبود
اما این گونه شد
گوش کن
صدایش را میشنوی ؟
خیلی آهسته تر از
گل فروش زمزمه می‌کند
آن ورد
بی فروغ (فروغ)
با قلم درد آلود سیاهش
تمام شد
ایمان بیاوریم به فصل سرد
بحر تنهایی باران
بوی رمل های تکراری را می‌دهد
ای کاش تکرار رجز ها بودم
سنگین و استوار
همچون ای ساربان
نه اشتباه کردم
مثل ترک های لب فرهنگ
دلم برای پاییز سوخت
قرار بود باد باشد
ولی فریاد شد
فریادی از جنس سیگار
این بار نیاصرم نبودم
او شهید شاهد شهر پرآشوب
افکارش شده است


دانیال براتی

شعر من زاده‌ی باد است

شعر من زاده‌ی باد است
او بود که روسری‌ات را انداخت .
آه !
مادر آلوده‌ی شعرم کاش با تو برمی‌گشت
هرچه باشد
باد آورده را باد بر‌می‌گرداند .


امیر دهقان

دل به سوی صحن تو، پر می‌زند هر شب مرا

دل به سوی صحن تو، پر می‌زند هر شب مرا
عطر گیسویت گرفته، باد مشهد، شب مرا

ضامن آهویی و من، بی‌پناه و بی‌کسم
کاش باشی ضامنم، وقتی بگیرد تب مرا

با نسیمی از حریمت، درد جان درمان شود
ذره‌ای از خاک صحن‌ات، می‌برد کوکب مرا


روضه‌ات باغ بهشت و گنبدت خورشید نور
هر که آمد، روشنی آورد در مذهب مرا

یا رضا، ای مهربان، ای لطف بی‌پایان خدا
دست‌گیری کن، اگر افتاد اشک شب مرا

امیرحسین قمچیلی

کو مشتری دنیای خود را میفروشم

کو مشتری دنیای خود را میفروشم
این سهم اندک را ز فردا میفروشم
چوب حراجی میزنم بر جسم دنیا
بر مشتری نقد یکجا میفروشم

کو مشتری من آرمان بسیار دارم
تخفیف دارد آرزوها میفروشم
من از جوانی ها وصالی در خیالات
از کودکی دارا و سارا میفروشم


کو مشتری من در بساطم قلب دارم
یک قلب عاشق... یکه... تنها میفروشم
در دکه دل عقده هایی نیز دارم
سربسته مثل یک معما میفروشم

کو مشتری من وعده های پوچ واهی
دارم به قد ریگ صحرا میفروشم
در خط مژگان موج زد اشک دو دیده
آن اشک مثل موج دریا میفروشم


احمد صحرایی

بر آن بودم


وطنِ تازه ای ابداع کنم
آستینِ پیراهنم ، کرانه هایت را در آغوش کشید !
می خواستم
قلمم را به گرمایِ دستانت عقوبت دهم
جنگلی به آتش بدل شد !
کوشیدم لبخندم را به تصرف ِعکاس دهم
اندوه ِنشسته بر پلک هایم تو را تکاند !
هوا داشتم
واژه هایِ عاشقانه را
در خاکسترِ سیگارم دود کنم
ریه هایم فریاد زدند ؛
"دوستت دارم "
تنها تو ای صاحبِ ژرفناهایِ من ؛
می رانی ام
و در من می زیی
چونان دو خط ِموازی
که هرگز خوش ندارند
با هم
و
بی هم
باشند ..
ما را
افیونِ عشقِ تو
به هم پیوند میزند
و نیز از هم می گسلاند !
هان ؛
من در بند ِتوام
در خلوت ِتاریخِ پیاپی ..

زهرا نادری بیدسرخی

گاهی ز درد زخم کاری شعر باید گفت

گاهی ز درد زخم کاری شعر باید گفت
گاهی میان بی قراری شعر باید گفت

گاهی برای اینکه جانت را به رقص آری
حتی زمانی که خماری شعر باید گفت

گاهی شبیه بلبل شیدای مست عشق
در جمع مستان افتخاری شعر باید گفت


گاهی شبیه عقربی افتاده در آتش
با واژه های انتحاری شعر باید گفت

گاهی شبیه مادر گم کرده فرزندی
در حالت چشم انتظاری شعر باید گفت

گاهی که رو در رو شدی با ظلم و اهریمن
بی واهمه با استواری شعر باید گفت

گاهی در این دنیای سست بی در و پیکر
آری برای مانذگاری شعر باید گفت

سهراب م صالحی