کو مشتری دنیای خود را میفروشم

کو مشتری دنیای خود را میفروشم
این سهم اندک را ز فردا میفروشم
چوب حراجی میزنم بر جسم دنیا
بر مشتری نقد یکجا میفروشم

کو مشتری من آرمان بسیار دارم
تخفیف دارد آرزوها میفروشم
من از جوانی ها وصالی در خیالات
از کودکی دارا و سارا میفروشم


کو مشتری من در بساطم قلب دارم
یک قلب عاشق... یکه... تنها میفروشم
در دکه دل عقده هایی نیز دارم
سربسته مثل یک معما میفروشم

کو مشتری من وعده های پوچ واهی
دارم به قد ریگ صحرا میفروشم
در خط مژگان موج زد اشک دو دیده
آن اشک مثل موج دریا میفروشم


احمد صحرایی

نشسته ام دو سه روزیست درعزای خودم

نشسته ام دو سه روزیست درعزای خودم
امان اشک بریده زِ گریه های خودم

و یاد بی کسیم که شریک بغضم شد
عجیب تنگ شده حالا دلم برای خودم

و خیره ام به غروبی که دل به آن سو شد
رسیده ام به افق تا به انتهای خودم

به کوه درد خودم را هوار میکردم
و انعکاس درد منو های های خودم

کسی که غصه تنهاییم نخواهد خورد
غم خودم بخورم خود خودم فدای خودم

خیال یار قدیمی کنار من تا صبح
وسرد چای خیالش کنار چای خودم


احمد صحرایی

سلامتی پدر هایی که

سلامتی پدر هایی که همیشه دست پر به خانه می ایند هر دو دست پر
پر از پینه
وپر از خالی


احمد صحرایی

وسوسه دزدکی از درز در

وسوسه دزدکی از درز در
سیر فقط بنگرمت یک نظر

دلهره لحظه دلخواه وصل
فرصت دیدن ندهد چشم تر


بس که به دل دلهره افتاده است
در سرم افتاد خیالی دگر

صبح که از خانه به در می شوی
بِ ه که نشینم به رهت در گذر

تا که به هنگام گذر از گذر
دیده به دیدار تو یابد ظفر

باز درونم پُرِ تشویش شد
دیده انظار شود درد سر

حجب و حیا باعث آن میشود
در سر آن کوچه ببندم بَصَر

صبر کنم بر سر آن کوچه من
کوچه چو شد بر قدمت مفتخر

گویمت ای جان تو دراین تن بمان
تا همه اوقات بگردد شکر

گاه بگیر از من در بند خود
از کرمت ای همه اکرم خبر

قصه ی من این که فنا در تو ام
نیم نگاهی کُنَدَش مختصر

احمد صحرایی

خون سیاوش گردنِ آتش نیفتاد

خون سیاوش گردنِ آتش نیفتاد
زیرا سیاوش بر طهارت آبرو داد

یوسف برای پاکی ت برهان بیاور
زندان زلیخا را نخواهد برد از یاد

سهراب ها را خنجر دشمن نکشته
از غفلت بابای بی فرزند فریاد

بر چیند از قبرش غبار این نوش دارو
شاید به زخم قلب بابا گردد امداد

هرجا اناالحق شد به ناحق بر سر دار
پایین بیاور گردنش از دار بیداد

تا بیگناهان در زمین آرام گیرند
باید که شستن این زمین از لوث افساد


احمد صحرایی

فرهاد لطفا تیشه ات را چند روزی

فرهاد لطفا تیشه ات را چند روزی
تا کوه غم بر شانه ام سامان بگیرد

سبک و سیاق عاشقی را نیز لطفا
تا عشق مرده در دل من جان بگیرد

عمری حذر کردم من از جادوی چشمش
ترسم که کفر چشم او ایمان بگیرد

تا کم شود درد فراغ من به ناچار
در کوی او باید دلم اسکان بگیرد

قصد سفر دارد شنیدم ، مَحرَم ی تا
هنگام رفتن بر سرش قران بگیرد

زخم زبان ها زخم بی درمان و دارو
جز آن تمام زخم ها در مان بگیرد

بر حق خود خواهم رسید اما کمی دیر
روزی که قاضی دست خود میزان بگیرد

ای کاش می آمد که باشد تا ابد یار
یوسف بیاید هجر او پایان بگیرد

احمد صحرایی

فرا زمینی

فرا زمینی
شاید فرزندان ما اینگونه شعر بگویند
تاکسی های نور از مسیر مریخ عبور خواهند کرد
در مریخ همایشی داریم
بچه های کهکشان همسایه سنگ پرتاب میکنند
انسانها از نور تغذیه میکنند جیمز وب کاردستی کودکان دبستانیست است

انسان دنبال سلاحی است از اتمِ پیش پا افتاده قویتر تا آن را بر سرعتی بالا تر از نور سوار کند وبجنگد با غولهای نوترونی


مردگان در تابوت هایی از غبار در کائنات رها شده اند


بر چرندیات من بخندید نسل گیر افتاده در زمین این سلول دور افتاده از دورترین کهکشانها
فکر کنید من چرند میگویم اما آنچه به ذهن انسان خطور کند اتفاق می افتد

احمد صحرایی

به هُرم لحظه ئ دیدار

به هُرم لحظه ئ دیدار
وهُرم لب به لبانت
به دایره ای که دودستت
و آگوُشی که خیال است
و لمحه ای که من آن دم
که لمس میوه ممنوع
به انفصالِ سر انجام
قسم که خواهش جانی
دوباره گر تو بیایی
بهشت را به غرامت
دهم به سرخی گونه
دهم به میوه ممنوع
اگرچه زهر گوارا ست
اگرچه دام پلیدیست
کِشد به کفر و دنائت
اگر چه نسل مرا این
هنوز قلب مصمم
به آگوشی که خیال است


احمد صحرایی

واژه هایی در حروف زندگی باشد نهان

واژه هایی در حروف زندگی باشد نهان
قسمت ما زجر زحمت زهر خوانی زاد آن

نون آن هم از نداری و نبودن نیستی
واژه هایی که تلنگر بود دائم بر روان

درد بی درمان دوری دائما دو رو برم
دال هم در مصرع بالا ی شاعر شد عیان

گاه گاه گرمی دستت گمانم گاف بود
زندگی یک لعنت دیرینه گافش رابخوان

یکدم آمد یاد یاری مصرعم از یاد رفت
یایِ آخر یک دو را هی در مسیر راهِمان

احمد صحرایی

شبی در خواب دیدم رفتی از پیشم زبانم لال

شبی در خواب دیدم رفتی از پیشم زبانم لال
و من از رفتنت درگیر با خویشم زبانم لال

فقط سنگینی این رفتنت آنجا مرا سوزاند
رقیب م را که می خندید بر ریشم زبانم لال

دو چشم میشیت سهم من و من گرگ را دیدم
که بر دندان گرفته می دَرَد میشم زبانم لال

چنان از درد پچیدم به خود از طعنه مردم
که هرکس دید گفت عقرب زده نیشم زبانم لال

به هر دینی شدی همراه تو بودم مرید تو
مسیحی یا یهودی گر بر آن کیشم زبانم لال

بگفتی بر نحیف صورت تو ریش می اید
رسیده تا به زانو ریش مانند دراویشم زبانم لال

میان آن مخالف های وصل ما یکی سر سخت
بگفتم ربط تو با ماجرا فرمود داییشم زبانم لال

بگفتم مشکلت بامن بگو تا خود بدانم من
زبان بختیاری گفته ای برخلق لیشم من زبانم لال

احمد صحرایی