هزاره هاست آینه ها می شناسنت

هزاره هاست
آینه ها می شناسنت
و تکریر واژه هاست
در اندیشه ی تحسر که جمود می بست !
آری هزاره هاست
که رویای باکره بر حریر قدر ناکام می ماند
و هلهله ی روسپیان بود
که استه ی پرهیزکار خیال را می شکست !
لیک جلباب رهیدن درید
دلی که کفن پوش خونابه ست !
و چشمانی که خاک می خورند
بر فراخی چروکیده ی انتظار ..
هماره تهی می گشت
دستانت از حاصل هرآنچه بود ونیست !


زهرا نادری بیدسرخی

بر آن بودم


وطنِ تازه ای ابداع کنم
آستینِ پیراهنم ، کرانه هایت را در آغوش کشید !
می خواستم
قلمم را به گرمایِ دستانت عقوبت دهم
جنگلی به آتش بدل شد !
کوشیدم لبخندم را به تصرف ِعکاس دهم
اندوه ِنشسته بر پلک هایم تو را تکاند !
هوا داشتم
واژه هایِ عاشقانه را
در خاکسترِ سیگارم دود کنم
ریه هایم فریاد زدند ؛
"دوستت دارم "
تنها تو ای صاحبِ ژرفناهایِ من ؛
می رانی ام
و در من می زیی
چونان دو خط ِموازی
که هرگز خوش ندارند
با هم
و
بی هم
باشند ..
ما را
افیونِ عشقِ تو
به هم پیوند میزند
و نیز از هم می گسلاند !
هان ؛
من در بند ِتوام
در خلوت ِتاریخِ پیاپی ..

زهرا نادری بیدسرخی