ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سر به سجاده زدم، عشق ندا داد: بیا
سخن عشق چه زیبا، به زبانم بنشست
دل به تاریکی شب بود و تپشهای سکوت
شور آن لحظه چنان بر رگ و جانم بنشست
الکلِ گردن یار است که دل را زده مست
مِی کجا بود؟ که این جرعه ز ساغر نگذشت
نور پیچید به زلفش، قمر از شرم شکست
شب فرو رفت به سجده، چو جمالش بنگشت
تا سحر مستِ تجلّیست دل از جامِ نگاه
نه طبیبش بُوَد این حال و نه درمانش هست
همه افسانهی هستی به نگاهی بگرفت
نقش آن چشمِ سخنگو به جهانم بنشست
سایهاش قبلهی دل بود و نفسهایش ذکر
هر که افتاده در این کو، ز دل و عقل گذشت
دل شد آن شب به تماشای رخش غرقِ نماز
سجده بر قامت یار آمد و ایمان بشکست
سامان مقالی
آغوشت آغاز جهان من
و مرز حیات و ممات من
اینجا، نه دیروز هست و نه فردا
تنها اکنونِ بیپایان، فقط ما
شانههایت، پناهِ خستگیهای من
آرامشی عمیق، فراتر از هر سخن
در آغوشت، فلسفه رنگ باخت
منطق زانو زد و معنایی دگر ساخت
اینجا، حقیقتیست بیزوال
نه خواب و نه بیدار، نه رؤیایی محال
و نبضت موسیقی شبهای من
که آغوشت پناهیست برغمهای من
و عشق، این واژهی بیکران
در آغوشِ تو، معنا شده جاودان
سامان مقالی
در چشمانت زندگی میکنم
در تماشایت غرق میشوم
گویی جهانیست بیانتها
سرشار از رؤیا، لبریز از خدا
کهکشانیست رازآلود و پنهان
مأوایِ ماه و شررهای جهان
سیارهها گرد نگاهت اسیر
زمان در آن، بیحساب و مسیر
منظومهایست منظم، خفته در چشم تو
عشقی ست نهان در ماورای چشم تو
دور سیاهی چشمت، مدار؟
یا جادویی از دلِ روزگار؟
آیا کشف شده این مسیر؟
یا که پنهان است از هر بصیر؟
منجمی از تو خبر یافته؟
یا نورِ عشقت را به شب بافته؟
گمان نمیکنم، ای جانِ من
که دور چشمانت جهانیست کهن
هر ستارهات، دلی را ربود
ماه در چشم تو آغوش گشود
و من، تنها مسافر در این کهکشان
گم در نگاهت، رها در زمان
سامان مقالی