با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
از رسول یونان
کسی را دوست ندارم
کسی نیز مرا
با کسی کاری ندارم
کسی نیز با من
نقش مرده را بازی میکنم
در سایه روشن این کافه
و چهرهام تاریک است
در لیوان آب...
بازگشت همیشه آسان نیست
اما من
خواب دیده ام که بر می گردی
ای مسافر غمگین!
تو از شهری که وجود ندارد
چگونه باز خواهی گشت؟
"رسول یونان"
هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی
رسول یونان
دروغ گفتم
ما اهل هیچ کجا نبودیم
ما اهل دیوانگی بودیم...
رسول_یونان
چمدانم را می بندم
بی هیچ دلهره ای
دیگر نه این درخت توت
می تواند مانع شود
و نه این آفتاب لنگر انداخته
در پنجره ها
وقتی تو نباشی
چه قدر راحت می شود از این جا رفت.
#رسول_یونان