به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم
آنچه به دنبالش بودم تویی
زنی در سرزمینی برفی
با گیسوانی بافته و
آوازهایی که
خواب خرسها را پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم
رسول یونان
من دیگر
تفنگم را شسته و آویختم
چشم هایت
شکارم کردند
ان دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد از این
پای تمام اتش ها
قصه تو را خواهم گفت
رسول یونان
ای پرنده زیبا
زخم بالت را که میبستم
عاشقت شدم
نباید اینقدر بیرحمانه دور میشدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیباییات شدهام
مرا به قفس انداخته ای!
رسول یونان
صبح بی آفتاب
همان شب است
دوباره قصه بگو مادر ...
رسول یونان *
آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
رسول یونان
پشت پنجره ی شعر ایستاده ام
به تو نگاه می کنم
تو تنها دلخوشی منی
و فقط
از پشت همین پنجره دیده می شوی
رسول یونان
کاش میدانستم،خواب ها
تا کجا ادامه می یابند؟
یا بیداری
از کجا شروع می شود؟
نمیدانم بودنت را باور کنم
یا نبودنت را؟!
کاش مزرعه ای
از گل سرخ بود
میان خواب و بیداری...
| رسول یونان |