همچنان که پرتوهای بامدادان
با بار موسیقی رستگارانهیشان
بر زههای سایههای کشیده فرود میآیند
زیر تشویش پر زدنِ بالهای بیخانمان یک پرنده
اولین جوانه
صاحب سایهی نیمرنگ خود بر زمین میشود
باد
در بیتوتهی رنگینکمان
پشت ابرهای سپید را میخارانَد
و جایی که سنگ
شنواییاش را باز مییابد
گشتارِ خرسندِ برف به آبدانهها
بلورکهای بهار را
از دستان تو رها میسازد.
حسین صداقتی
سنجاقکهای مِهرِ شبانه
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی
از هجاهای برونریزِ آوای تو پَر میکِشند
حتی سوختگی آفتاب بر پوست تو
بیبدیلتر است از ماه
که یقین تو نطفهدارتر میسازدت
از طریقت آبها
شور مغناطیسی تو
بُرادههای آرزومندی را رهسپار راهها کرد
و جوانههای کهربا
سیمای شرقی تو را
دوچندان گندمگون ساخت
در رودبارِ تکوین
سلسلهی عشق تو پیش میرود
تا مرکز جهان را
به ثقل تو تعمید دهد
که تعریف تو از آفاق
کلّیتِ سبزِ دیگری
به ریگدانههای دستخوشِ بازی بادها میدهد
درست همچون
حسِ دوباره برهنه بر زمین آفریده شدن انسان
یا زیبا شدن زنی بیرون آمده از لاشهی زمان.
حسین صداقتی
نه برای پرندگان تپشهای قلب تو
که آشیانسازِ رگهای مناند
و نه دریاچهی آبیِ نجاتِ عشقت
که با جان تشنهی من به بازیست
میسرایم من این شعرهای شبانه را
تا به شبیخونِ داغ تو پیش از سپیدهدم
برخیزم به یاری عشق
در مصاف تلخش با تنهایی
تا نباشد هیچ دل زخمی به صبح
و پنجرهای بسته
در تلاش شکستن نسیم
تا مورچگان همچنان پی بگیرند
به یافتن خردههای نان
و پلنگ و آب نرنجند
از نیمرخِ قهرآمیز ماه
چرا که هنوز دانه میشکافد
و کرم ابریشم
سفر میکند به آهنگِ درون
و مار حلقه میزند هنوز
به ساختنِ ساعتِ کمین و آرامش خویش
و آینه میجنگد به خاطر تکچشمِ شمع
و این پیامیست به شب
که پوزهی نومید خود را میکِشد
به یافتن خونِ در شکاف
و خاکی که در برابر هجوم گلهی گاوان
هنوز نمیخواهد بگیرد
جانب گلها را.
حسین صداقتی
عشق گریزپای من
در پیِ توام
با یکصد دلِ مَرد
اگرچه کوتاه
بگذار
شبنم رخسارهات
بر علف نگاهم بنشیند
نزدیکشو به رویایم
و با مخملت
چون موج برخیز
همسان در برابرم
چشم در چشم
رایحه در رایحه
موطنِ وحشیات را
در من بنا کن
خونی که زیر ناخنِ جهان
ریشه کرده است
خودبهخود
به شور طلایی خندهات
محو خواهد شد.
حسین صداقتی
در شبِ بیعطرِ پُر از آدمک
حضور تو نفسنفس مبارک
عطر تو دیوانهتر از اقاقی
موی تو خوشخبرتر از قاصدک
لبخند تو بیبغض و بیبهانه
آهِ تو خوشصداتر از ترانه
گرمیِ خوبِ لرزشِ دست تو
دلیلِ دلکندن از این زمانه
زیبا شدم از تو به یک اشاره
از پیله پروانه شدم دوباره
تو خوابِ چشمام هقهقِ قفس نیست
رویای تو بالمو درمیآره
بودنِ تو، فرصتِ دست و گیتار
غیبت تو، غربتِ یاس و رگبار
آغوش تو، حریمِ مومنانه
رنگِ یه آتیشبازیِ بیآزار
زیبا شدم از تو به یک اشاره
از پیله پروانه شدم دوباره
تو خوابِ چشمام هقهقِ قفس نیست
رویای تو بالمو درمیآره
حسین صداقتی
حفرههای نِی
نوا برمیآورند
که گریز نیست ما را
از دایرهی سبب
و فاخته همچنان
در تاریکنای لکنتِ زمانها
میپرسد:
کو...کو...کو...کو...؟
bagheri6298q.........ایتا
آب اما
به شبِ چهارده
برانگشت خویش مینشاند
حلقهی بیسببیها را.
حسین صداقتی
اینجا
بر این بلندا
نمیخواهم به یاد آورم که بالی هست
چرا که بر هر رویایم
رنجیست نگهبان
و بر هر دقیقهام
دلی که بیرون میریزد از فردا
من مقبرهای در بادم
مقبرهای در باران
نوک اهرام ثلاثهی تاریکی
برای آن که پاس داشته شود آماس مرگ
و نیز دستان فاتح برهوت
منم که در ادامه محو خواهم شد
چرا که زنده و شریفِ من به کار نمیآید
اینجا
بر این بلندا
که مبهوت است خدا
برای زاریِ بر من
مخلوقِ رنگآمیزی نشده
و برهای سر بریده
بر قربانگاهِ این بام
به شکرانهی طلوعِ خدایان ثروت.
حسین صداقتی
فریادت میزنم
و به سکوت میرسم
در میان پژمردگی پژواکها
به کجا ببویمت
ای ضرباهنگِ کهنسالِ عطرهای جوان؟
همچون پلنگِ سوداییِ صخرههای دور
از دوازده برجِ بر هم نهاده
به سویت پریدم
لیک ندانستم
که زبانِ استعارهی ماه
سنگین است
و بر تالاب تنهاییام
غوطهورتر شدم
آه،
ای خِضرِ ثانیههای تهور و بیتابی
ایستاده به کنار آشوب زمین
میان پژمردگی پژواکها
چه میکنی؟
حسین صداقتی
دیگر از چشمان تو نخواهم سرود
که نور از سکه بیافتد
که به آبیسنجِ آن
راز دریا برملا شود
جزیرهی عشقِ هزارتو؛
منظومهای که تو در آنی
تابستانِ خوشهها
و کهربای کودکیِ تو
تا به اکنون.
آشناست با تو
تاریکی قدیم من
آن زمان
که کبوتر روشنی
از دهان تو به دهان من پریدتنم را
پیمانهی خُمِ سپیدهدمان ساخت.
جلبکِ روز
جهیدن گرفت
و خطوطِ همآوای جنگل و آسمان
گذرِ قطار آبی تو
از میانهی روحم را
به من بشارت داد.
حسین صداقتی
گل سرخ
درآویخت با شب و
زخم زد
چرا که ریشههایش را
تاب آن نبود
که مُردهی ماه را
ببیند به خاک
بهشتِ او نبود
باغِ وصله و پینهی گلهای زرد
و تماشای آیینههای مُخنّثِ آب
پس آوازی سر داد
سرودی ناهمگن با شب
و بر کفههای باد نهاد
خطی از عطرش را
که به افقهای سپیدهدمان میرسید
گل سرخ
که درآویخت با شب و
زخم خورد
و به تمامی خون از کف داد
تا به مرغزار خونش آشکار کند
نمایی کوچک
از صیحهی موعود خشمی
که آشناست
با داغ شقایقهای نُعمانی.
حسین صداقتی