آن ستم هایی که کردی تو به خود خواهی گرفت

آن ستم هایی که کردی تو به خود خواهی گرفت
حکمت آن بود که جانی را به یک آهی گرفت
دستِ صیادِ حریصی که از آب خالی ماند
وآنکه با دستانِ خالی، دستِ پٌر ماهی گرفت
شاکر ازآن خالقی هستم که هردم با من است
آنکه کفرش را بگفت خٌلقَش ز روباهی گرفت
دلخوشم به ناجیِ حق،آن که درگیرِ دل است
هر که با دل بد کٔنَد خود دردِ جانکاهی گرفت
او که دستی را گرفت با حیله در چاهی رها!
وانکه با دستان گرمش،یوسف از چاهی گرفت
گاهی از دل می کشیدی آهی از ناحق شدن
آنکه خود آهش شنیدو حق ز خودخواهی گرفت
در جهانی که سیاهش کرده خود این آدمی
آن که خورشید آفرید،تاریکی از ماهی گرفت
یک قدم از روشنی آمد سوی خلوتِ خاموشِ غم
تابشی دستِ دلم را هم ز دستِ آن سیاهی گرفت
لشکرِ فرعون میتاخت در پیِ موسی وآن عصا
نیلی که خروشان جانِ سربازان همراهی گرفت
هرگز آن شاهی که ظلمی کرده بر تختش نماند
حکمتی چون تخت و کاخی را ز پادْشاهی گرفت


نوریان موسوی