در شبی دیگر باز
با همه دلتنگی
باز باران همره تنهایی
من شده است
او مرا با صدایش می خواند
او می داند امشبم
در دل من غو غایی ایست
پنداری مرا می بیند
و به من می گوید
غم مخور تا به طلوع
همرهت خواهم بود
و منم به او می گویم
همره تنهایی من
می دانم که تو در این تاریکی
از حال دلم باخبری
تو که رفتن نمی دانی
می آیی می باربی
می شویی
می بری آنچه که بر دل داریم
آری آری باران می داند
کی و کجا؟
اشک خود را بر سقف دلتنگی من
فرو ریزد و
نقش بارانی خود را بر قاب تنهایی من
بر جای گذارد
آری باران
بهترین همراه من است
و منم در هر باران
با خودم می گویم
آه!اگر آن کس که دل
در گر وش می دارم
بیاید چه شود؟
آه!با آمدنش بغض آسمان ابری
چشمانم می شکند
و منم بی ترسی
یک دل سیر نگاهش خواهم کرد
زیر باران خواهم رفت
و برایش خواهم خواند
من به آهنگی که باران با قطراتش
از برایش می نوازد
خواهم رقصید
آه ! آه! رقص در کنارش در باران
چه زیبا خواهد شد
با نگاهی به او
می گویم
می دانی!
در نبودت
روز های بیشماری
به امید آمدنت
با غروبی غمگین
پایان یافت
هر شبم
یلدایی گشت
و منم تا به طلوع
لحظات را با جان دردی
سپری کردم. که تو شاید
باز آیی
آری آری و. من اما می دانستم
که تو در باران خواهی آمد
مثل باران
غم و دلتنگی را
از دلم می شویی
شایدم مثل باران
رفتن را از یاد بری
و بمانی رفیق
آری و بمانی رفیق
شاید
شیدا جوادیان
باور داشتنت
خواب و خیالی شده است
بی تو ماندن
بی تو خواندن
دگر عادت شده است
همهی اشعارم
رنگ عشقت دارد
در غزل مطلع شعرم گشتی
عشق تو مثل یک
مثنوی طولانی ایست
من و دل بی پروا
در همه ابیاتش
در پی ات می گردیم
گاه می گویم:
تو که هستی؟
تو چه هستی؟
من و دل را به کجا خواهی برد؟
در کدام کوی خرابات
رها خواهی کرد؟
راستی تو بگو تو بگو
ما کجا خواهیم رفت؟
آتش عشقت من و دل را سوزاند
و خاکستر کرد
تو بگو خاکستر ما را
به کجا خواهی برد؟
باور داشتنت
جز تنهایی دلتنگی
هیچ نداشت
گفته بودند این عاقبت
عاشقی کردن ماست
ما که می دانستیم
عشق طوفان بلاست
ما که می دانستیم
رسم عاشق بودن
سوختن و ماندن ماست
آری آری باز هم
با همه تنهایی دلتنگی
ما به عشقت می بالیم
و چنان می خندیم
پنداری بی حضورت
در کنارت هستیم
آری
شیدا جوادیان
در کوچه مان کسی می خواند
کودکی یا مردی؟
من نمی دانم
کوچه مان تاریک است
اما شب نیست
چندی ایست روز هایمان تاریک است
از برای چه؟
بی برقی
اولش سخت بود
اما دیگر عادت شده است
مثل خوردن
خوابیدن
زندگی کردن با سختی
لب فرو بستن
با همه حرف های که
بر دل داری
یا دیدن کسی که در گوشهی
خیابان
با پتویی بر سر افتاده است
یا که پنداری مرده است
این چنین دیدن
زیاد است
اما عادت شده است یا زنی را دیدن
در پی معاشش
یا هر چیز دیگر
جلوی ماشینی را می گیرد
آه لحظات سختی ایست
اما عادت شده است
یا صدای کودکی که می گرید
درد دارد
یا که نه جر و بحث زن و مرد
همسایه
دردناک است
اما عادت شده است
یا صدای پارس سگی
که نمی دانی چه علت دارد
بی اعتنایی به یکدیگر
بی عشقی
در حسرت یک لبخند ماندن
یک نگاه از سر مهر ندیدن
آری افسوس که عادت شده است
این روزها
روز ها مان تاریک است
کوچه ها می دانند
که زمستان در یک قدمی ایست
پاییز با تمام هجرانش
کوله بارش را
بسته است
و منم گاه از پس پنجره ایی
به کوچه مان می نگرم
آسمان کوچه مان ابری شده است
آسمان دل من هم ابری است
آری از برای من و او
همه چیز عادت شده است
مثل صدای آوازی می ماند
که در کوچه ها پیچیده است
شاید آن کسی که می خواند
به این تاریکی
رد شدن ها با سردی
عادت کرده است یا قدم های تکراری
در خیابان های پر تکرار
بی هدف گام بر داشتن
سر به زیر ماندن
سلامی را دریغ داشتن
باز هم عادت شده است
اما عادت خوب است یا بد؟
نمی دانم نمی دانم
می دانی پنداری از برای من وما
عادت کردن به سکوت و
لب فرو بستن
عادت شده است آری
شیدا جوادیان
برجک سربازی جای ایست
از برای اندیشیدن
تو در آن برجک کوچک
تنهایی
پنداری در تاریکی شب
جز سیاهی چیزی نیست
که آن چراغ کوچک
روی آن برجک
می شود نور امیدی آری
گاه شاید صدای جیر جیرکی
در دل شب
تو را به خود آورد
و دلت هوای خانه کند
لحظه ایی به یاد می آوری
صدای جیر جیر ک ها را
که در شالیزار می خوانند
فصل کار و تلاش
که باید با پدر همراه شوی
برای نگاهبانی از شالیزار
در دل آلونکی با چراغ بادی
با هزاران فکر در سرتان
نکند حاصل کار و تلاش مان
با شیطنت حیوانی
یا خشم طبیعت بر باد رود
نکند در قول و قراری که بعد از
فصل برداشت گذاشتیم
فقه ایی افتد
و زمان وصل دو عاشق
دیر گردد
آری تو در آن آلونک کوچک
با امید می مانی
خوشحالی
که شبی دیگر را سپری
کرده ایی
گاه پنهانی نگاهی به تقویم
کوچکت می اندازی
و با لبخندی یک روز را
خط می زنی و می گویی
روز های دگر هم می گذرد
ناگهان با صدای سربازی
به خود می آیی
که می گوید خسته نباشی رفیق
و تو با خا طر ه ایی
شاد از خانه اتان
از یارت
پله ها را یک به یک می شمری
تا شبی دیگر باز هم
در این برجک کوچک خاطر ه بازی
بکنی
آری برجک سربازی پر خاطر ه است
می دانی
گاه تاریخی را در دل دیوارش
می بینی
که نوشته است آخرین روز
تمام
گاه هم رد اشکی را
بر تاریخی بی نشان
می بینی
که شاید از دلتنگی ایست
آری
برجک سربازی از برای
هرکس خاطره ایی
می سازد
گاه در دل شب
کسی در دل آن
آواز می خواند از
دوری یارش
یا که نه
از دست دادن هایش را
فریاد می کند
برجک سربازی شاید
از برای خود یک کتاب
پر غصه است
خوب و بد. می گذرد
و تو بعد از برگشت
از سربازی
می شوی یک مرد کامل
که باید از پس
بازی های روزگار بر آیی
و تو می مانی
روز های که در پیش داری
آری
و نگاهی که گاهی
به کارت کوچکی
می اندازی
یا که می خندی
یا که نه با مکثی
در خیالت می روی
به آن برجک کوچک
در دل شب
که ردی از خاطر ه ات را
در آن می بینی
که نوشته است
تمام سربازی آری
شیدا جوادیان
دوش با تمام درد جانم رو به
میخانه شدم
شاهدی رقص کنان آمد و
گفت: این جا نداری خانه ایی
گفتمش:حالم ببین دردم بپرس
در مانی نما
من فقط مستی و می
خواهم همی
همراه مستان می شوم
گفت:غافل مستی و می خواستن
کار هر دیوانه نیست
گفتمش :باشد ولی سوی خراباتی
شوم
گفت: هرگز تو مرو
چاره ی دردت در این ویرانه نیست
گفتمش: در این میان
شاید به مسجد رو نهم
سر به سجاده گذارم
مهر بر پیشانی زنم
گفت:افسوس برو
چاره ی درد تو در این خانه نیست
با خودم گفتم خدایا
من به درگاهت شدم
دردم ببین
چاره ی دردم نما
عاشقم من
بیدلی سرگشته ام
گفت: خاموش رفیق
عشق دردیست
که آن را چاره نیست
شیدا جوادیان
ای وای من ای وای من
از این همه افغان من
دل را بدادم بر کسی
همره نشد آن یار من
من مانده ام تنها بسی
شاید دگر آید کسی
افسون شوم افسون کنم
دردا دلم بشکسته است
از آن نگار بی وفا
دردیست بی درمان مرا
شاید که درمانی رسد
درمان شوم درمان کنم
از این همه غوغای من
شاید رسد گوش کسی
من در رهش جامه دران
رقصان شوم رقصان کنم
خونین دلی افسر ده ام
من چاره ی این درد را
با آه خویش با ناله و سودای خویش
درمان شوم درمان کنم
مستی مستانه تویی
گرمی میخانه تویی
هستی این خانه تویی
شاید که دل در ویرانه ایی
پنهان کنم پنهان شوم
آه از دلم دل را ز غم
بیرون کنم
دیوانه گردم در رهش
جانی به جا نا نش دهم
هستی خود در عشق او
پیدا کنم پیدا شوم
با این دل دیوانه ام
هستی دهم بر روی او
یا جان دهم بر عشق او
یا جان ز تن بیرون کنم
آری که شاید جان شود
جانانه ی مستان شود
یکدم بیاید سوی من
با مستی رندی چو من
همراه شود همراه شود
مستی شوم من در رهش
رقصی کنم من بر درش
آه ای فلک دردم ببین
رسوا شوم رسوا کنم
بر کوی رندان آمدم
مست وپریشان آمدم
وز عشق فریاد آمدم
من مست از رویش شدم
دیوانه ی کویش شدم
گفتم کزین راز نهان
شیدا شوم شیدا کنم
یک جام از پیمانه ایی
ساقی بده لبریز کن
هستی شوم مستی کنم
هستی شود مستی کند
درد دلم درمان کند
بر هستی مستی چو من
شاید بیاید وز وفا
یک دم وفاداری کند
شیدا جوادیان
کاش می شد عشق را نقاشی کرد
اما بومش را در کجا خواهیم یافت؟
با چه رنگی؟
آسمان آبی بوم خوبی ایست؟
اما نه آسمان گاه ابری میشود
و نقاشی در پس ابرها نهان می گردد
شایدم دریا؟
اما نه دریا گاه طوفانی ایست
با امواجش نقاشی غرقه در آب شود
آه فهمیدم
دشت ها جای وسیع اند برای نقاشی
اما نه شاید تندری برق آسا
آید و نقاشی را آتش بزند
کو ه ها عوضش محکم اند و استوار
اما نه کوه ها شاید با لرزشی
فرو ریزند و بر سر نقاشی آوار شوند
پس بوم نقاشی را کجا خواهیم یافت؟
با چه رنگی؟
دانستم
تو اگر عاشق راستین باشی
بهترین بوم جهان
دل تو خواهد بود
رنگ ولعابش؟
دل خونینی ایست که رنگش
سرخ است
آری تو توان آن را خواهی داشت
بهترین نقاشی را از عشق خلق کنی
و آنگاه است دل تو
هم بومی ایست
هم رنگی دارد
از بهترین نقاشی دنیا
که همیشه همر هت خواهد بود
نامش؟نقاشی عشق
که بر بوم دلت نقش شده است
آری
شیدا جوادیان
در زمانی نه چندان دور
از قول عزیزی شنیدم
که گفت: آمدم دیدم و رفتم
من در آن روز ندانستم
معنایش را
اما بعد چندی دانستم
معنایش چیست
و حال می توانم بگویم
آمدم دیدم و رفتم
من در خزانی
با هزاران تردید
نزد تو آمده بودم
همگان می گفتند:
او دوای درد است
و تو خود خواهی دید
و منم آمدم و آنچه بر دل داشتم
را گفتم
و تو مثل یک دوست
پذیرایم گشتی
گاه با نگاهت آرامم می کردی
گاه می خندیدی و می گفتی:
غم مخور می گذرد
آمدن هایم به یک بار
پایان نیافت
فصل خزان جای خویش را
به زمستان داده بود
به زمستانی سرد
در کنارت بودن
سردیش را از دل وجانم می برد
آری من و تو مثل دو دوست
می نشستیم
من برایت از قصه های پر دردم
می گفتم
تو برایم شعرها می خواندی
و گاه با لبخندی می گفتی:
این نیز هم می گذرد
گه گاهی هر دو در سکوت
می ماندیم
نه تو می دانستی به چه می اندیشم
نه من
آه عطر و بوی آن قهوه ی تلخ را
که می نوشیدی
هنوز در مشامم با قی ایست
که گه گاه مرا در خیالات خویش
نزد تو می آرد
چه خیال خامی؟
و زمستان سپری گشت و
بهاران آمد
باز هم من ترا می دیدم
ولی افسوس نمی دانستم
که بهاران آخرین فصل
دلم خواهد شد
در نهایت در یک روز بهار
ناگهان قاصدی پیامی آورد
که باید بروی
و منم با اشک هایم
بی بدرقه ایی
با دلتنگی رفتم
لحظه ایی با مکثی
روی بر گر داندم
تا شاید تو بگویی نرو
ولی افسوس درب اتاقت
را بستی
و من افسوس نتوانستم
یک دل سیر نگاهت بکنم
آری آری
آمدم دیدم و رفتم
بینشان فاصله ی
چندانی نیست
مثل یک چشم بر هم
زدن می ماند
اما من دلتنگ و غمین
در این رفت و آمد
بیدلی گشتم که دل خویش
از برایت جای نهادم رفیق
می دانم دل من بی من
غمگین شده است
من بیدل هم بی او تنهایم
من ندانستم که چرا
تو از این عشق هراسان بودی؟
پا کشیدی رفتی
نترس من نخواهم آمد
به گدایی عشق و محبت
به در خانه ی تو
من دلیل آمدنم و آنچه دیدم را
می دانم
اما هرگز ندانستم که چرا
باید می رفتم
آری آری دلتنگم تنهایم
اما امیدی دارم
که تو دل غمگینی را
که هنوز در پشت اتاقت
بنشسته است
ببینی رفیق
نکند تنهایش بگذاری
نکند پای بر دلم بگذاری
او می شکند
پس بیا معرفتی داشته باش
در به رویش بگشا
و بگذار
او به جای من تنها وغمین
یک دل سیر نگاهت بکند
آری رفیق
شیدا جوادیان
دوستی آمد سراغم را گرفت
گفت: چونی رفیق؟
گفتمش: آنچه می بینی و می پرسی
خطا ست
گفت :می دانم چرا این درد حاشا
می کنی؟
گفتمش: حالم خراب است
حاشا نکردن هم خطاست
گفت:عشق هرگز حاشا ندارد
فریادی بزن
گفتمش:بسی فریا دها کردم
که تکرارش خطاست
گفت: گاهی تکرار خطایی
گناهی نیست رفیق
گفتمش:عاقلان گفتند چندین
خطا کردن خطاست
گفت:عاقلان گفتند نه عاشقان
گفتمش:در عاشقی هم خطا کردن
خطاست
گفت:پس بیا عاشق مباش و
دیوانه شو
گفتمش:با این دلم دیوانه گشتن
هم خطاست
گفت:عاقلی؟یا عاشقی؟
یا که نه دیوانه ایی؟
گفتمش:عقل را در عاشقی
در یاد داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا با دیوانگان دمساز شو
و فریا دی بزن
گفتمش:یارم که رفته است
فریاد کردن هم خطاست
گفت:روزی عشق تو پایان پذیرد
یا که نه؟
گفتمش:در عاشقی انتظار
پایان داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا نه عاقلی باش ونه
عاشقی دیوانه شو
گفتمش:دیوانگی دیر گشته است
یارم بی وفاست
تا که دید دلداده ایی دارد
هراسان گشت ورفت
گفت:عاشقی کز دلدادگی هراسان
می شود
دل مبند هرگز به او
عشقش خطا اندر خطاست
شیدا جوادیان
گاه باید خندید
به دل خویش و آنچه آمد به سرش
گاه باید به سکوت و تنهایی
لبخند زنی
گاه باید به کوله بار غمی
که بر دوش می کشی
لبخند زنی
من که می دانم
از برای دردم
درمانی نیست
چاره ایی کردم بر دردم
من به آنچه چندیست که آزارم داد
می خندم
من به آن یار جفا کار
که وفایی نداشت
می خندم
من به دلم که همان لحظه ی اول
با نگاهی باختمش
می خندم
من به یاری که رفت و
سراغی از من نگرفت
می خندم
من به آن طعنه زنان
که به من و دل خندیدند
می خندم
آری آری دیگر
به همه چیز و همه کس
می خندم
گاه دل من می گوید:
همره من
تو اگر می خندی
دگران می گویند:
که فلانی در مرز جنون است
من به او می گویم:
نگرانی؟
نترس آرام باش رفیق
چونکه من به جنون ودیوانگیم
می خندم
ولی افسوس وصد افسوس
نمی دانم که چرا؟
که چرا؟
در این خندیدن من
هنوز چشمانم تر است
شیدا جوادیان