برجک سربازی جای ایست
از برای اندیشیدن
تو در آن برجک کوچک
تنهایی
پنداری در تاریکی شب
جز سیاهی چیزی نیست
که آن چراغ کوچک
روی آن برجک
می شود نور امیدی آری
گاه شاید صدای جیر جیرکی
در دل شب
تو را به خود آورد
و دلت هوای خانه کند
لحظه ایی به یاد می آوری
صدای جیر جیر ک ها را
که در شالیزار می خوانند
فصل کار و تلاش
که باید با پدر همراه شوی
برای نگاهبانی از شالیزار
در دل آلونکی با چراغ بادی
با هزاران فکر در سرتان
نکند حاصل کار و تلاش مان
با شیطنت حیوانی
یا خشم طبیعت بر باد رود
نکند در قول و قراری که بعد از
فصل برداشت گذاشتیم
فقه ایی افتد
و زمان وصل دو عاشق
دیر گردد
آری تو در آن آلونک کوچک
با امید می مانی
خوشحالی
که شبی دیگر را سپری
کرده ایی
گاه پنهانی نگاهی به تقویم
کوچکت می اندازی
و با لبخندی یک روز را
خط می زنی و می گویی
روز های دگر هم می گذرد
ناگهان با صدای سربازی
به خود می آیی
که می گوید خسته نباشی رفیق
و تو با خا طر ه ایی
شاد از خانه اتان
از یارت
پله ها را یک به یک می شمری
تا شبی دیگر باز هم
در این برجک کوچک خاطر ه بازی
بکنی
آری برجک سربازی پر خاطر ه است
می دانی
گاه تاریخی را در دل دیوارش
می بینی
که نوشته است آخرین روز
تمام
گاه هم رد اشکی را
بر تاریخی بی نشان
می بینی
که شاید از دلتنگی ایست
آری
برجک سربازی از برای
هرکس خاطره ایی
می سازد
گاه در دل شب
کسی در دل آن
آواز می خواند از
دوری یارش
یا که نه
از دست دادن هایش را
فریاد می کند
برجک سربازی شاید
از برای خود یک کتاب
پر غصه است
خوب و بد. می گذرد
و تو بعد از برگشت
از سربازی
می شوی یک مرد کامل
که باید از پس
بازی های روزگار بر آیی
و تو می مانی
روز های که در پیش داری
آری
و نگاهی که گاهی
به کارت کوچکی
می اندازی
یا که می خندی
یا که نه با مکثی
در خیالت می روی
به آن برجک کوچک
در دل شب
که ردی از خاطر ه ات را
در آن می بینی
که نوشته است
تمام سربازی آری
شیدا جوادیان
دوش با تمام درد جانم رو به
میخانه شدم
شاهدی رقص کنان آمد و
گفت: این جا نداری خانه ایی
گفتمش:حالم ببین دردم بپرس
در مانی نما
من فقط مستی و می
خواهم همی
همراه مستان می شوم
گفت:غافل مستی و می خواستن
کار هر دیوانه نیست
گفتمش :باشد ولی سوی خراباتی
شوم
گفت: هرگز تو مرو
چاره ی دردت در این ویرانه نیست
گفتمش: در این میان
شاید به مسجد رو نهم
سر به سجاده گذارم
مهر بر پیشانی زنم
گفت:افسوس برو
چاره ی درد تو در این خانه نیست
با خودم گفتم خدایا
من به درگاهت شدم
دردم ببین
چاره ی دردم نما
عاشقم من
بیدلی سرگشته ام
گفت: خاموش رفیق
عشق دردیست
که آن را چاره نیست
شیدا جوادیان
ای وای من ای وای من
از این همه افغان من
دل را بدادم بر کسی
همره نشد آن یار من
من مانده ام تنها بسی
شاید دگر آید کسی
افسون شوم افسون کنم
دردا دلم بشکسته است
از آن نگار بی وفا
دردیست بی درمان مرا
شاید که درمانی رسد
درمان شوم درمان کنم
از این همه غوغای من
شاید رسد گوش کسی
من در رهش جامه دران
رقصان شوم رقصان کنم
خونین دلی افسر ده ام
من چاره ی این درد را
با آه خویش با ناله و سودای خویش
درمان شوم درمان کنم
مستی مستانه تویی
گرمی میخانه تویی
هستی این خانه تویی
شاید که دل در ویرانه ایی
پنهان کنم پنهان شوم
آه از دلم دل را ز غم
بیرون کنم
دیوانه گردم در رهش
جانی به جا نا نش دهم
هستی خود در عشق او
پیدا کنم پیدا شوم
با این دل دیوانه ام
هستی دهم بر روی او
یا جان دهم بر عشق او
یا جان ز تن بیرون کنم
آری که شاید جان شود
جانانه ی مستان شود
یکدم بیاید سوی من
با مستی رندی چو من
همراه شود همراه شود
مستی شوم من در رهش
رقصی کنم من بر درش
آه ای فلک دردم ببین
رسوا شوم رسوا کنم
بر کوی رندان آمدم
مست وپریشان آمدم
وز عشق فریاد آمدم
من مست از رویش شدم
دیوانه ی کویش شدم
گفتم کزین راز نهان
شیدا شوم شیدا کنم
یک جام از پیمانه ایی
ساقی بده لبریز کن
هستی شوم مستی کنم
هستی شود مستی کند
درد دلم درمان کند
بر هستی مستی چو من
شاید بیاید وز وفا
یک دم وفاداری کند
شیدا جوادیان
کاش می شد عشق را نقاشی کرد
اما بومش را در کجا خواهیم یافت؟
با چه رنگی؟
آسمان آبی بوم خوبی ایست؟
اما نه آسمان گاه ابری میشود
و نقاشی در پس ابرها نهان می گردد
شایدم دریا؟
اما نه دریا گاه طوفانی ایست
با امواجش نقاشی غرقه در آب شود
آه فهمیدم
دشت ها جای وسیع اند برای نقاشی
اما نه شاید تندری برق آسا
آید و نقاشی را آتش بزند
کو ه ها عوضش محکم اند و استوار
اما نه کوه ها شاید با لرزشی
فرو ریزند و بر سر نقاشی آوار شوند
پس بوم نقاشی را کجا خواهیم یافت؟
با چه رنگی؟
دانستم
تو اگر عاشق راستین باشی
بهترین بوم جهان
دل تو خواهد بود
رنگ ولعابش؟
دل خونینی ایست که رنگش
سرخ است
آری تو توان آن را خواهی داشت
بهترین نقاشی را از عشق خلق کنی
و آنگاه است دل تو
هم بومی ایست
هم رنگی دارد
از بهترین نقاشی دنیا
که همیشه همر هت خواهد بود
نامش؟نقاشی عشق
که بر بوم دلت نقش شده است
آری
شیدا جوادیان
در زمانی نه چندان دور
از قول عزیزی شنیدم
که گفت: آمدم دیدم و رفتم
من در آن روز ندانستم
معنایش را
اما بعد چندی دانستم
معنایش چیست
و حال می توانم بگویم
آمدم دیدم و رفتم
من در خزانی
با هزاران تردید
نزد تو آمده بودم
همگان می گفتند:
او دوای درد است
و تو خود خواهی دید
و منم آمدم و آنچه بر دل داشتم
را گفتم
و تو مثل یک دوست
پذیرایم گشتی
گاه با نگاهت آرامم می کردی
گاه می خندیدی و می گفتی:
غم مخور می گذرد
آمدن هایم به یک بار
پایان نیافت
فصل خزان جای خویش را
به زمستان داده بود
به زمستانی سرد
در کنارت بودن
سردیش را از دل وجانم می برد
آری من و تو مثل دو دوست
می نشستیم
من برایت از قصه های پر دردم
می گفتم
تو برایم شعرها می خواندی
و گاه با لبخندی می گفتی:
این نیز هم می گذرد
گه گاهی هر دو در سکوت
می ماندیم
نه تو می دانستی به چه می اندیشم
نه من
آه عطر و بوی آن قهوه ی تلخ را
که می نوشیدی
هنوز در مشامم با قی ایست
که گه گاه مرا در خیالات خویش
نزد تو می آرد
چه خیال خامی؟
و زمستان سپری گشت و
بهاران آمد
باز هم من ترا می دیدم
ولی افسوس نمی دانستم
که بهاران آخرین فصل
دلم خواهد شد
در نهایت در یک روز بهار
ناگهان قاصدی پیامی آورد
که باید بروی
و منم با اشک هایم
بی بدرقه ایی
با دلتنگی رفتم
لحظه ایی با مکثی
روی بر گر داندم
تا شاید تو بگویی نرو
ولی افسوس درب اتاقت
را بستی
و من افسوس نتوانستم
یک دل سیر نگاهت بکنم
آری آری
آمدم دیدم و رفتم
بینشان فاصله ی
چندانی نیست
مثل یک چشم بر هم
زدن می ماند
اما من دلتنگ و غمین
در این رفت و آمد
بیدلی گشتم که دل خویش
از برایت جای نهادم رفیق
می دانم دل من بی من
غمگین شده است
من بیدل هم بی او تنهایم
من ندانستم که چرا
تو از این عشق هراسان بودی؟
پا کشیدی رفتی
نترس من نخواهم آمد
به گدایی عشق و محبت
به در خانه ی تو
من دلیل آمدنم و آنچه دیدم را
می دانم
اما هرگز ندانستم که چرا
باید می رفتم
آری آری دلتنگم تنهایم
اما امیدی دارم
که تو دل غمگینی را
که هنوز در پشت اتاقت
بنشسته است
ببینی رفیق
نکند تنهایش بگذاری
نکند پای بر دلم بگذاری
او می شکند
پس بیا معرفتی داشته باش
در به رویش بگشا
و بگذار
او به جای من تنها وغمین
یک دل سیر نگاهت بکند
آری رفیق
شیدا جوادیان
دوستی آمد سراغم را گرفت
گفت: چونی رفیق؟
گفتمش: آنچه می بینی و می پرسی
خطا ست
گفت :می دانم چرا این درد حاشا
می کنی؟
گفتمش: حالم خراب است
حاشا نکردن هم خطاست
گفت:عشق هرگز حاشا ندارد
فریادی بزن
گفتمش:بسی فریا دها کردم
که تکرارش خطاست
گفت: گاهی تکرار خطایی
گناهی نیست رفیق
گفتمش:عاقلان گفتند چندین
خطا کردن خطاست
گفت:عاقلان گفتند نه عاشقان
گفتمش:در عاشقی هم خطا کردن
خطاست
گفت:پس بیا عاشق مباش و
دیوانه شو
گفتمش:با این دلم دیوانه گشتن
هم خطاست
گفت:عاقلی؟یا عاشقی؟
یا که نه دیوانه ایی؟
گفتمش:عقل را در عاشقی
در یاد داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا با دیوانگان دمساز شو
و فریا دی بزن
گفتمش:یارم که رفته است
فریاد کردن هم خطاست
گفت:روزی عشق تو پایان پذیرد
یا که نه؟
گفتمش:در عاشقی انتظار
پایان داشتن هم خطاست
گفت:پس بیا نه عاقلی باش ونه
عاشقی دیوانه شو
گفتمش:دیوانگی دیر گشته است
یارم بی وفاست
تا که دید دلداده ایی دارد
هراسان گشت ورفت
گفت:عاشقی کز دلدادگی هراسان
می شود
دل مبند هرگز به او
عشقش خطا اندر خطاست
شیدا جوادیان
گاه باید خندید
به دل خویش و آنچه آمد به سرش
گاه باید به سکوت و تنهایی
لبخند زنی
گاه باید به کوله بار غمی
که بر دوش می کشی
لبخند زنی
من که می دانم
از برای دردم
درمانی نیست
چاره ایی کردم بر دردم
من به آنچه چندیست که آزارم داد
می خندم
من به آن یار جفا کار
که وفایی نداشت
می خندم
من به دلم که همان لحظه ی اول
با نگاهی باختمش
می خندم
من به یاری که رفت و
سراغی از من نگرفت
می خندم
من به آن طعنه زنان
که به من و دل خندیدند
می خندم
آری آری دیگر
به همه چیز و همه کس
می خندم
گاه دل من می گوید:
همره من
تو اگر می خندی
دگران می گویند:
که فلانی در مرز جنون است
من به او می گویم:
نگرانی؟
نترس آرام باش رفیق
چونکه من به جنون ودیوانگیم
می خندم
ولی افسوس وصد افسوس
نمی دانم که چرا؟
که چرا؟
در این خندیدن من
هنوز چشمانم تر است
شیدا جوادیان
گاهی در زندگی
حس زیبایی را تجربه میکنی
که هیچگاه آن را نداشته ای
حسی که آرا مت می کند
مر همی می گردد
بر زخم ها ودرد هایت
تلخی قصه های پر غصه ات
را کم می کند
جای امنی می شود
که همیشه آرزو یش را داشتی
و تو دوست می داری در کنارش
باشی
و هر آنچه وابسته به اوست
را دوست می داری
شاید این حس
شمعی کنارش باشد
که با نورش تاریکی ذهنت را
روشن سازد
و شاید اتاقی کوچک که فضایش
عطر و بوی خاصی دارد
که تو مست آن عطر وبوی خواهی شد
و شاید ساعتی بر روی میزی باشد
ساعتی شنی
که با تمام کهنگی اش برایت زیباست
این ساعت به تو با زبان بی زبانی
می گوید وقت طا است
و یا حتی دست کسی که گه گاه
آن را جابجا می کند
دستی می تواند باشد
که متعلق به یک دوست خواهد
بود
آری تنها یک دوست
نمی دانم
ولی می دانم این حس زیبایی
خاصی دارد
آشیانش تن وجان می گردد
و تو هرگز هرگز
نمی خواهی فراموشش کنی
حتی اگر رویایی
در آسمان خیالت باشد
ولی نه رویا حس و حالی ندارد
دلتنگی ای هم نخواهد داشت
هرگز
پس این حس واقعی خواهد بود
باید این حس را تجربه کرد
و آن شمع ها را دید
مستی خویش را در آن اتاق کوچک
باید دید
و آن میز با مردی با ساعت شنی را
که همیشه در دل و جانت خواهد بود
آری آری این حس را باید تجربه کرد
آنگاه است که نامش عیان خواهد شد
و تو خواهی فهمید
که این حس زیبا
رویایی نبود ه است هرگز
عشقی ایست
عشق یک دوست
که آغا زش
حس خاصی به همراهیش بود رفیق
شیدا جوادیان
آی مردم شهر
من نشانی دارم از شهری
در دل خود
که اگر طالب باشید
همرهم خواهید شد
شرط با من بودن
طالب بودنتان خواهد بود
اولین وادی ما
بعد آن از دل وجان
عاشقی خواهید شد
آری آری عشق بعد از طالب بودنتان
دومین وادی ما خواهد بود
و شما عاشقانی خواهید شد
کز پی طالب شدن خویش
در دل خود معرفتی می یابید
که در وادی سوم عیان خواهد شد
آری آری شما ودگران اگر همسفران
خوبی باشید
در وادی بعد
بی نیاز از هر هوی و هوسی خواهید
شد
که بعد از گذر از آن
حیرتی از آنچه خواهید دید
سر تا پای وجودتان را در بر خواهد
گرفت
و شما لب فرو خواهید بست
از این همه حیرانی
آری آری این سکوت وحیرت در این
وادی
شاه کلیدی است
که درب وادی آخر را
که فقر وفناست
باز خواهد نمود
و در آنجا ست که شما همسفران
سجده بر زمینی در شهری
خواهید نمود
که نامش شهر خداست
وه چه زیبا خواهد بود
پای نهادن در شهر خدا
وه چه زیبا خواهد بود
سجده بر خاک خدا
آری آری شهر خدا طالبی می خواهد
طالبی که عاشقی می گردد
عاشقی که آشکارا
معرفت را می بیند
می فهمد
و بی نیاز می گردد
از همه چیز وهمه کس
که رها می گردد از تن وجان
بی نیاز از همه چیز
که سرانجام به شهری خواهد رسید
که نامش شهر خداست
آخرین وادی عشق
شیدا جوادیان
بیدلی آمد و گفت:
عشق در کشور جان آمده است
کز پی لیلایی زار و پریشان شده است
تو بیا یار عزیز لیلایم باش
یا که نه همچون شیرین
شیرین تر از جانم باش
من گرفتار آن زلف پریشان شدهام
از برای دیدن یک لحظه ی تو
بیدل ورسوا شدهام
تو بیا با آمدنت پادشه جانم باش
تو مگو ای عاشق زار
تو چرا حرف ممنوعه ی ما را
بر زبان آوردی ؟
تو مخواه از من و دل
کین درد بی درمان را
از یاد ببریم
تو بیا مرهمی بر دل زارم باش
تو مگو تا به کی تا به کجا؟
قصهی دلدادگیت را فریاد زنی؟
تو مپرس از من که چرا؟
از برای عشقی جامه دران
رقص کنان آمده ای؟
تو بیا جان جانم باش
عندلیبان از برای حال دل ما
لب فرو بستند و پنهان شدهاند
مرغ خوشخوان شب از تنهایی ما
به فغان آمده است
تو بیا در این همه بیداد
برای دل ما دادی باش
من برای عشقت همچو مجنون
آواره ی کوی لیلا شدهام
من برای عشقت سنگ ها را
از دل کوه کندم و همچون فرهاد
شدهام
همچوبیژن در تاریکی چاه در تنهایی
عشق را فریاد زدم
تو بیا در این ظلمانی شب همراهم باش
آری آری چندی ایست
در کشور جان بلوا شده است
شور وغوغا شده است
نه برای هوسی زود گذر
از برای عشقی که در کشور جان
مانده به جای
تو بیا در کنار من و دل آرامم باش
مردمان عاشقی ما را دیدند وخندیدند
خنده اشان تیری گشت یا که نه
سنگی شد بر دلمان
تو بیا بر زخم دل ما درمانی باش
آری آری بیدلی آمد و گفت:
عشق در کشور جان مانده به جای
وصد افسوس که این یار عزیز
این همه شور وصدا را ندید
این همه شوق و وفا را ندید
آری ای یار عزیز تو بیا یار وفا دارم باش
و مگو و مخواه هرگز
از من و دل
که ترا از یاد ببریم
و فراموش کنیم آنچه مانده بر دل ما
آری آری چندیست که عشق در کشور جان آمده است
با قدمش جان ما تازه شده است
تو بیا یار عزیز
در کشور جان
یادگار جانم باش
یا که نه محرم اسرارم باش
شیدا جوادیان