فصل پیشین بهــار آمـده از نــو
یـک دمـی نــو بهـار آمده از نــو
بـر گل و بــر درخت و بــر شـاخه
غنچه ای بــی قــرار آمــده از نـو
لاله هـا سوی هـر طرف رقصان
شــاپرک را نــگار آمــده از نــو
فصــل روئیــدن زمیــن گشـته
آهــوان را خمــار آمــده از نــو
فرش سبزی به رخ کشیده دمن
چون عروسی به ناز آمده از نو
نهر آبی که آب آن گِل بود
بعد چندی زلال آمده از نو
کهنه سالی برفت پی تاریخ
سال نو با وقار آمده از نو
گفتم از نو کمی دلم لرزید
خوش بُود یاد آن زمان از نو
کاظم بیدگلی گازار
صبح است و باز خورشید تابان شود دگر بار
نظمی نهفته دارد این گردش گهر بار
کارش درســت و نورش تابیده تا بــه حالا
گل در پـی حضـورش قـد میکشـد بـه بـالا
گاهی بـه ظهر چون تیغ بر فـرق سر بتابد
گاهــی غــروب کــرده نــوری از او نتابـد
خورشید مهد نور اسـت سیاره هـا بدورش
چـون وعـده ای نتابد نتوان کشـید جورش
امر خدا بر اینست خورشید،خــود بسـوزد
مــاه و ســتارگان را از نــور خــود فــروزد
سوگند بــه شمس دارد قرآن برای انسـان
تـا قـدر او بفهمـد انسـان بـه حـد امـکان
کاظم بیدگلی گازار
شــهامت خواهــد اجــرای عدالـت
کمــی جــرات بــه همــراه ذکاوت
رفاقــت گـر چــه زیبـا و عزیـز است
ولــی جایــش نباشــد در قضــاوت
چـو بینـی در کسی خلق سخاوت
نپنــداری ســخایش را حماقــت
رذالــت یــا خباثـت هــر دو هرگــز
کــه تــا گــردن بــرد انــدر کثافـت
بــه رفتــارت بــده عطــر متانــت
کــه بــا خــود آورد شــهد حلاوت
ببخشــا بــر ضعیفــان بــا کرامــت
کــه گردانــد طریقــت بــر سعادت
چــو خواهی طعم شیرین عبادت
بخــواه از نــور قرآنــت هدایــت
ملالـت آورد حــرف زیــادی
که باشد خود نشانی از سفاهت
کاظم بیدگلی گازار
آنچه سازی به جهان هست همانند قفس
منصب و قدرت اگر هست بُود پوچ و عبث
نه مگس عُرضه بدارد که زند لافِ عقاب
نه نگاهی بکند باز شکاری به مگس
کاظم بیدگلی گازار
مردِ پاکی بود و باغی پر ز تاک
چون طلا انگور میدادش ز خاک
هر چه میدادش خدا در فصل نو
میزد از حقّش کمی وقت درو
خوشه های ناب و انگور درشت
وقف میکرد بر یتیمان مشت مشت
هر چه میماند دست آخر بر زمین
بهر خانه بار میزد پشت زین
تا که روزی شد قرین خاک گور
ماند از او باغی سراسر پر ز غور
عهد کردند وارثان در جمع خویش
تا فروشند هر چه میآید ز پیش
ذره ای از آن نبخشند بر گدا
آنکه قرآن گویدش دست خدا
غافل از اینکه خداوند رحیم
عالم است بر قصد شیطان رجیم
شب بزد آذر چو برق از آسمان
خاک شد چونان بیابان تاکشان
تا سحرگه آمدند بر امر خویش
باغشان بود چون زمینی خورده خیش
خیره شد چشمان ایشان از بلا
از سزای جنگِ با اَمرِ خدا
هر که گیرد حق ز ایتام و فقیر
خاک گردد گر چه میباشد کبیر
کاظم بیدگلی گازار
در چــراگاهــی کنــار بیشــه زار
پرسه زن بودن سه گاو با وقار
هــم ســفید و هــم ســیاه و هــم حنــا
مهربان دور از پلیدی و جفا
میچریدنــد هــر ســه در پهلــوی هــم
فارغ از درد و گرفتاری و غم
از قضــا شــیری بــه هنــگام عبــور
چشمش افتاد ناگهان از راه دور
هیــکل خــود را بدیــد و هــر ســه را
فکر آن کرد چون بیارد حمله را
رفــت و بعــد مدتــی فکــر و خیــال
پاسخی را کرد مهیّا بر سئوال
خــود رســاند آرام بــر گاو حنــا
گفت سلام و بر لبش مهر و صفا
گفـت حنایـی و سـفیدی برتـر اسـت
از سیاهی گر نگویم بهتر است
مــن نمیدانــم چــرا گاو ســیاه
می کند زیبایی مرتع تباه
گــر کنــی گاو ســفید از او بــدور
می ستانم جان ناچیزش به زور
حقّه اش شد کارِگر آن شیر نر
َشادمان گشتند دو گاو بی خبر
چنــد روزی تــا گذشــت از ماجــرا
شد روان بار دگر بهر غذا
بــار دیگــر گاو همرنگــش بدیــد
کرد سلام و حال و احوالش شنید
قصه هـا گفت از شـجاعت های خود
از رشادت یا رفاقت های خود
گفــت کــه آن گاو ســفید بــی حیــا
چون سفید است دائما دارد اَدا
او سـفید هسـت و به خود نـازد ز رنگ
غافل از اینکه تو هم هستی زرنگ
هـر چـه باشـد رنگ تو با من یکیسـت
فرق چندانی ز شیران در تو نیست
گــر شــوی دور و کمــی از او جــدا
میشوی بر مرتع ات زآن دم خدا
رفـت کنار آن گاو سـرخوش از سـخن
تا رفیقش را خورد اَندر دمن
مدتی را چون سپر شد آن زمـان
بار دیگر آمدش شیر ژیان
با خیال راحت و چشــم خمــار
کرد نگاهی بهر خوردن در شکار
لــرزه بــر انــدام گاو آمــد پدیــد
آنچه بر او خواهد آمد را بدید
گفــت عزیــزم گاو چــون رنــگ حنــا
از چه میترسی، ز تقدیر و قضا
خـود بفهمیـدی کـه میگـردی شـکار
یا که آیم بی جهت از بیشه زار
گاو نــادان پاســخش گفتــا درســت
خورده گشتم من همان روز نخست
کاظم بیدگلی گازار
نکته ای باشد نهفته در کلام
پنــد گیــری زیــن حکایــت در ختــام
دید صیادی درون بیشه زار
بچــه شــیری خســته و درگیــر دام
رحم آمد بر دل سنگین او
تــا نگهــداری کنــد در پیــش دام
تا سپر شد سالیانی زآن زمان
چـون پلنگـی شد که گردد در کنـام
در کنار صاحب و آن همسرش
پرسه میـزد لاجرم اطراف بـام
تا که روزی از پی صید شکار
رفتـه بـود صاحـب کـه بیند جـای دام
شیر گشنه تا رهد از گشنگی
کـرد زبانـش را کمـی در ظـرف شـام
زن زبان و کار حیوان را بدید
نالـه هـا کـرد بهـر همسـر وقـت شـام
تا به گوشش نق نق زن را شنید
صاحبـش را خواهشی گفـتا تمـام
خواست بر فرق اش که شمشیری زند
ضربــه را خــورد و نگفــت بــر او کلام
رفت و وقتی را بدور از یار بود
تــا کــه زخم سر بگیرد التیــام
بعد چندی آمد و گفتا ببین
رد تیغی که کشیدی از نیــام
جای شمشیرت نماند بر فرق سر
تلخــی نیــش زنت مانــده بــه کام
کاظم بیدگلی گازار
کودکی را در کنار مادرت ترسیم کن
بر دلت آیات حق را اندکی تفسیر کن
تو همان طفلی که روزی میوه بودی بر درخت
باغِبانِ کودکیت را کمی تکریم کن
میهمان مادرت بودی غذایت در برش
بوسه بر دستان او زن اندکی تقدیر کن
قد رعنایت ببین و قامت رنجور او
تا کمر بر جانفشانی های او تعظیم کن
گر شکستی قلب او را و ببخشیدت همی
با محبت آن خطایت را کمی ترمیم کن
هر که را دیدی که بر مادر جسارت میکند
خوی انسانی ندارد خواهی اش تکفیر کن
بر دلت گر جمله ای آمد همی در مدح او
با قلم بر خاطرات دفترت تحریر کن
کاظم بیدگلی گازار
گویمت پندی اگر داری مجال
کوته است ظاهر ولی سنگین مقال
آنکه خفته است را شود بیدار کرد
آنکه خود بر خواب گیرد را محال
کاظم بیدگلی گازار
اگر تیغی ببرّد نِی نخشکاند گلویش را
چو نِی سازی زند زآن دم که ریزد آبرویش را
وگر باشی چو سلطانی که تیغی بر کمر دارد
بترس از آنچه میبرّی زِ رَعیَت آرزویش را
کاظم بیدگلی گازار