گلشن وگلزار و گلستان دارند پادر گل
استواری از درختی آموزیم که ریشه کرده در دل
خرمن سبز و بازار بدون عشق چه سود
هریک هیزم شود که آتش می زند فرد کسل
چون درخت پر بار رفته اند باز به رکوع
آنکه پر بار تر می داند سجده هست چه شکل
ابلیس که برتر دید خود را از آدم شد نافرمان
یک نمازی که به ریا خوانی نمی گردد آرامش دل
باغ و بوستان اگر معبود شوند بهر دلت
آتش خرم مهیاست تا تا همه شویم باهم هم دل
حافظ ره فقر نرفتیم چو ره گره گشایش باز است
چو خیر الرازقین داریم چرا غصه ریزیم در دل
یک بیت نیمه شبت قلم از کار نبرد
غریبه در گهش ول نکن که می شوی خودت خجل
اعظم زارع
رفتی و هرگز ندارم حال خوب و شاد را
دردها از من گرفته فرصت فریاد را
شهرزادی قصه بر دوشم که اندوهم گرفت
خواب راحت از هزار و یک شب بغداد را
کاش خط می زد ز تقویم حیاتم بخت ِ شوم
صبح آغازین خلقت ، واژه ی مرداد را
دشتی از خشخاش دارد چشم های یاغی ات
آذر چشمت روانی می کند معتاد را
دست بردار از چپاول ، آی چنگیز مغول
کن نوازش گاه گاهی زخم گوهرشاد را
من پر از تاریکی ام ، امشب فروغم باش تا
بر لبم جاری کنم اشعار فرخزاد را
کاشکی از برکه ی آغوش گرمابخش تو
صید می کردم دوباره ماهی آزاد را
محمد علی شیردل
بعد ازین از حواس ها پَرتَم
با همان حسِ یادگاری ِ تو
درد دارد اشاره کردن به
خنده های تو با کناری ِ تو
زندگی رنگ و رو ندارد، تا
خلأ ِ دست و پنجه ام باشی
درد دارد، بهانه ات بودن
درد دارد،شکنجه ام باشی
از کجای زمان،زمین خوردم
که سکوت از سرود،رد شده بود
زنده بودم،نه زنده مثل همه
بودنم،مرگ را،بَلد شده بود
خلوتم ، مثل قالی کرمان
هی لَگد خورد و هی نما آمد
آن که از چشم روشنم افتاد
در نگاه تو آشنا آمد
من نگفتم... تو هم نفهمیدی!
مرزِ این عشقِ بی جنون،کم بود
زنِ آوازه های دربه دری
روبه روی تو بود و مبهم بود
باید انکار را بلد باشی
مردِ آشفته،بینِ شوق و حَذَر
وحشت ِدار را بلد باشی
آی... عالی ترین دلیل خطر
توبه را بی امان ادامه بده
قلب تردید را نشانه بگیر
زنِ این ماجرا،که مادر شد...
بچگی کن، فقط بهانه بگیر
شاهدِ سرگذشت ِ معلولم
وارثِ رمز و رازِ من، قبر است
حسرتِ سردِ طالع ِ تردید
مردِ افسانه های من ، ببر است!
راستی، تیرِ بی هدف، دیدی؟
شعله ی سردِ بی زبانه چطور؟
خلوتِ شعر های عاشقانه ی یک
دفتر ِ شعر های عاصیانه چطور؟
بعد ازین،من خدای انکارم
اصلن احساس ِ بهتری دارم!
می پذیرم که بعدِ مادر هم
دایه ی مهربان تری دارم
می پذیرم که عشق و دامنه اش
کودکی ها وُ شهر بازی بود
آخ... در سینه ام بمان و بمیر
یعنی این جمله هم،مجازی بود؟
شعر،از فرصتم گذشت وُ فقط
در وجودم نبردِ قافیه ماند
نقطه ی عطف ِ هر ترانه ی ناب...
زنِ این قصه، " زنِ حاشیه" ماند
بعد ازین سُرب ِ سینه ام، سرد وُ
بعد ازین ذوقِ بودنم، کور است
آی... مقصد ترین تنِ نزدیک
بعد ازین راهِ رفتنم،... دور .
آرزو بزن بیرانوند
تخته سنگی
صورت زخمی
در آغوش
این مه قد کشیده بر کوهستان
و نهیب عقابی طلایی
از فراز آسمان
و دو کبک
که پرواز را زیر پرهای بوته ای زمزمه میکردند
زیر باران مانده بودم
تویی در من بود با طعم چایی کوهی
و ترکیب را
زمزمه میکردم
به پونه ها سایه میزدم در خیال
و لاله ها را پرپر
ناشا
ای چیره بر فریب ، دیدم
تو بهتر چیده ای
که از شیب ، محرابی برای باران ساخته ای
و ریشه ها در آن وضو میگیرند
و من
چون زائری خسته
که همچنان در گل و لای بودم
عریان شدم از خیالات
در آغوش بکر تو
و دانستم
که خرد
بذری ست که بدون هوای تو
جوانه نمیزند ناشا
آرام آرام
تن را
سوار بر اسب رام شده ی روح
به جاده رساندم
با مشکی پر شده از آبهای بی ساحل آسمان
که از فلق سرچشمه گرفته اند
من
تمام تارهای گلویم را
با الفبای تو
سیراب کرده ام
ناشا
و قلبم را
چون نیلوفری آبی
برای تپیدن نور تو برهنه کرده ام
ناشا
من مشتاق آرزوهای توام
فرهاد بیداری
من یه شعر براش میگم... .
رفته ام من در مسیری انتهایش را نمیدانم که چیست...
مانده ام حیران و سرگردان دلیلش را نمیدانم که چیست...
من تهی من هیچ من راز مگو...
من در بندم نمیدانم دلیلش را که چیست...
باد ...
آفتاب نیمه جان...
من کجایم؟!
مقصدم را من نمیدانم...
فقط ؛
تکیه دادم بر کسی که هیچ ٫نمیدانم که چیست ...
چشم بر مییندم و تا انتهای راه را...
خواب تا مقصد...
مقصد را نمیدانم که چیست...
سحر زارعی
هزاره هاست
آینه ها می شناسنت
و تکریر واژه هاست
در اندیشه ی تحسر که جمود می بست !
آری هزاره هاست
که رویای باکره بر حریر قدر ناکام می ماند
و هلهله ی روسپیان بود
که استه ی پرهیزکار خیال را می شکست !
لیک جلباب رهیدن درید
دلی که کفن پوش خونابه ست !
و چشمانی که خاک می خورند
بر فراخی چروکیده ی انتظار ..
هماره تهی می گشت
دستانت از حاصل هرآنچه بود ونیست !
زهرا نادری بیدسرخی
ابر افتاده به دل آسمون
پشت پنجره یه دل تنها
کوچه رو تر کرده با گریه هاش
قهوه سرد و حرف نا تموم
شاید این بغض یه روز بترکه .....
امیر جوادی
در دریای طوفان هستی، در قایقِ وجود
به خودآگاهی رسیدم، در سکوت و در سجود
نسیمی ز مهر و عشق، در بادبان فضیلت پیچید
به بیداری رسیدم، دور از هیاهو و تردید
چو سکاندار خویشم، قایقم از جنس نور
نظمی ز آگاهی، در دل جامعهام مستور
ز مهر پدر فانوسی بر شبِ خردم افروخت
صدای گرم مادر، تلاش در سر جانم آموخت
از هر سوالی ، جان گرفتم چون سپیده
هر لحظه درس تازهای، ازشب تار رسیده
کتاب عمر را ورق زدم به شوق فهم ناب
به خط دانایی ، رَستم ز خواب و حجاب
نه در افراط شکوفا شدم، نه در تفریط پژمرده
میان راهِ روشنم، که از خورشید عالم تابیده
در کوچه خدمت ،به عهد و مهر دل بستم ، بی صدا
که از عدالت ، دل یابد نفس ، با ندا
نه تخت شاهی خواهم ، نه تاج قدرت و نه غرور
مرا بس است خدمت به خلق، در سایهی کردار نور
رامین صادقی زاده