غروبگاهان دست پیش می بری

غروبگاهان
دست پیش می بری
تا گلی بچینی
شاخه تکان می خورد از باد
جای گلبرگ های سرخ
خونی ست
بر انگشتانت
با خارهایی
در زیر پوست..


غلامحسین درویشی

سوز سرما به جانت می ریزد

سوز سرما به جانت می ریزد
به تقویم نگاه می کنی:
اعتدالِ بهاری ست
شگفتا که از هوانیست
لرزه به جانت می آویزد.

شاید
محبوبه ای از محبوبه های شب
از شاخه افتاده
و دلت
سوخته...


غلامحسین درویشی

پیدا می شوی در خیابان

پیدا می شوی در خیابان
در هیاهوی پیاده رو
گم می کنی
تصمیمی را که داشته ای:
پرسه زدن در فواصل بی حوصلگی
دیدار دوست
خرید
یا نمی دانم چه...


غلامحسین درویشی

این سایه ها که تن به زمین می ساید،

این سایه ها
که تن به زمین می ساید،

راه می روند،
محو می شوند،
ما نیستیم
این
لحظه های ماست.

غروب که بیاید
افسوس خورشیدی در دل مان می ماند
که بازی می کرد
با سایه های بلند و
کوتاه مان...

غلامحسین درویشی