من ازروز اول ،گریان بودم
همه خندان و من نالان بودم
نمیدانم چرا ، دل بیقراربود
دانی که خسته وبیجان بودم
مرا توپارچه ی سفید گذاشتن
نمیدانم چرا، اما نادان بودم
مرا پیچیدند وشیر دادند
گهی درگهواره ی دوران بودم
گذشت روزگار تادهانم بازشد
تنم جان گرفت ، اما بی دندان بودم
به چارچنگی ، هی تشویق کردن
از اینسو به آنسو، کمی خندان بودم
چندسالی گذشت ، از این تولّد
تن وجان قوی ،مدیونِ نان بودم
رفتم بر مکتب مشدِ قلی خان
حروف ابجد وهوّز ،با شایان بودم
عجب روزهای پرنشیب و خوبی
قدم زنان باچکمه، دنبالِ باران بودم
عجب آب وهوایی داشت آنروز
درهوای مه آلود ،پیشِ جانان بودم
دوستان زیادی آمدندو رفتند
خوب وبد دیدم،دنبال مهران بودم
گذشت جوانی رسیدم به پیری
مثل روز اول، ولی چوپیران بودم
هرچه داده بود،زمان ازمن گرفت
حال توّهم زر وزیور دوران بودم
غالب گشت پیری ،دست وپاشد ناتوان
افتادم بر گوشه ای، گویا بیجان بودم
آشنایان ودوستان، آمدند بدیدنم
وقتِ رفتن بود ، دروجه یاران بودم
ازته دل گفتم ای خدای باصفا
آنچه دادی کو؟ گویا نالان بودم
ندا آمد (ولی )اینست چرخِ روزگار
روزگار می چرخدو منم چَرخان بودم
ولی الله قلی زاده
من بهاری سبزم
آسمانم آبیست
سیرهام شادابیست
شب مهتابی من نورانیست
مادرم عادت داشت
هر نفس خنده به لب
درد مرا میدزدید
چای هم دم میکرد
چاییی از جنس وفا
که به فنجان وجودم
شرر مهر و محبت میریخت
پدرم حقجو بود
ریشهاش ایزدجو
داد مظلوم ز بیدادگران میجویید
پدرم روشنی راه شب تار من است
پدرم جرعهی آبی
به لب تشنه و بیمار من است
حاصل زندگیاش...
منم و نوگلی از ریشه آذر ماهی
کودکی شاد ولی لوس کمی
همچو یک ماهی ریز
مادرش را به نظر آب زلالی بیند
در خیالش قدمی از او جدا نتوان بود
خانهمان سمت اقاقی پیداست
خانهای مشتعل از عشق و وفا
روی ایوان حیاط
میشود از همهی فاصله ها دوری کرد
توی هر باغچه هم
میتوان زمزمهی حجم زمان را فهمید
قسمتی از خانه
حجرهای رو به طراوت باز است
حجرهام مَملُوِ از خط و دوات
حجرهام روشنی چشم من است
دفتری دارم پر از معنا و نور
دفترم حرف به حرفش
جوشش قلب من است
شعر من بیت به بیتش
کوشش فکر من است
ساز من رقص کنان
هجر مرا میجوید
ساز من...
همدم شب های من است
ساز من...
نوای خوشرنگ من است
من بهاری سبزم
که وجودم به ظرافت
خالی از درد و غم است
من پر از امّیدم
چون که از شاخهی بیدی
غزلی میگویم
چون که از عصر سپیدی
مثلی میجویم
من پر از روشنیام
چون که در مزرعهام
بذر شعر و ادب و فضل و مطر میکارم
مهدی مزرعه
شاید لازم باشد
مختصری تلنگر بخوریم
در قحطی مهربانی غرق شدیم
دیگر کسی غم
بی مهری به پرنده یخ زده
را نمی خورد
زمین تشنه است
آسمان مهرش نیست
زمستان سرد است
ولی سپیدی ندارد
گندم زار به بار نیست
دیگر نان در دست پیرمرد نمی بینم
شاید زمان متوقف شده
چرا دیگر دست فروش کوچه ام
محبت نمی فروشد
چرا زندگی اندکی کوتاه شده
آخر من ساده ام
درکم نمی رسد
باغبان با گلها قهر کرده
میگوید گل رز من سرخ بود
چرا دیگر غنچه نمی کند
تلنگر مهربانی
هم اثر نکرد
ساعت دیواری اتاقم بیشتر حرکت میکند
می پندارد آخرش شاید زیبا تمام شود
ولی نمایش روزگار دیگر
اپیزود ندارد
پرده آخر نابودی
جهان بی عشق است
تراژدی شام آخر
به نزدیک من رسیده
رفتن با آغازش یکی شده
آخر این قصه ، بود و نبود یکی شده
بگویید دیگر کسی نیاید
دنیا طاقت یک نامهربان دیگر ندارد
تلنگر مهربانی را زدم
کسی شنوا نیست
عاشق شدم
ولی معشوقی نیست
تشنه تمنای تو شدم
ولی دیگر تو هم نیستی
ترک تنهایی کردم
دیگر آن ناز کن دلبر نیست
حسین رسومی
موهایِ سپیدی که پدر سَر دارد
گنجینهِ دُرئیست که پسر بَردارد
بَرپائی یَل ها چه بهائی دارد ؟
چینهای جَبینی که پدر بردارد
حافظ کریمی
اگر باران بشد سیلی ورا برد
اگر در جنگلی گرگی ورا خورد
بود تنها تلنگر بر وجودت
که گویی در دل من جز خدا مرد
دربه روی خود چو بستم در به رویم وا مکن
این غریب پاپتی را بیش از این رسوا مکن
از گلیم پارهام پا را فراتر کی نهم
گر توانی خط بطلانم کشی پروا مکن
با غیر خدا از چه بگویی غم ما را
افسانه یوسف شدن مرد خدا را
پندار غریبیست زلیخا شدن او
در شعله نبینی تن عریان وفا را
آن درخت پر ز غنچه پر ز گل
جام زرین پر ز می پر ز مُل
از خیابان شلوغ زندگی
میرود آهسته بر بالای پل
گره خورده نگاهم با نگاهت
چگونه دل کنم زان روی ماهت
من و تو همسفر در راه فردا
شوم بعد از خدا پشت و پناهت
فروغ قاسمی
حیف شد وقتی تماشا شدنت زود گذشت
آنچه بین من و تو خاطره هم بود گذشت
نشد از گرمی آغوش تو یک ثانیه لذت ببرم
یاد آن لحظه تاریخی مان زود گذشت
هفته ها در تب تنهایی تو ضجه زدم زندگی بعد تو در هالهای از دود گذشت
روبروی تو اگر رقص و خوشی بر پا بود یک وجب فاصله بین من و تو بود گذشت
نکند خاطره آن شب رویایی مان
یاد هرگز نکنی زان که به محدود گذشت
جواد جهانی فرح آبادی
من آغوشمْ مثل تنهاییهام
نشسته دو زانو گرفتم غم و
نمیزارم از کودکی رد بشه
بزرگیِ مردی شبیهِ من و
که از خوابِ بد، زادهی آدمِ
طلوعی پس از گرگ و میشِ شبِ
سرابی در اندوهِ آشفتگی
و طوفانی از بُغضِ پشتِ لبِ
غریبم، تمرگیده بر تَختْ خواب
کسی گُمشده توی اسمِ شبم
و هذیانِ خاموشم از مُردگی
به سُرخیِ لب، داغ داره تبم
علی رفیعی
تویی درمان این دل ، تو خدا یا رب نگارم
تویی لبخند خندان پشت این چشمان زارم
تویی یارب نگاهت از همه پر جوش تر بود
برای حرف من گوشت ز هر گوش ، گوش تر بود
عزیزی و کریمی و ستایش در خور توست
به هر لحظه به یاد یاری ات آرامشم رُست
مرا از دل ببخشا یا ربم اندوهگینم
تنفس ها برایم سخت شد سر در جبینم
مرا بگشا دری و بر ببندا راه دورم
مرا محکم در آغوشم بگیر ای چشم و نورم
تویی امّید من راه نجات و رستگاری
تویی الله و رب این جهان ، پروردگاری
گل سمت چپ این سینه ام هر دم تپیدش
برای عشق تو از غنچه وا رفت و پریدش
کبوتر های بام عاشقت بد بی قرار است
نه سرما دارد این دل بعد تو ، هر دم بهار است
شده حیران تو بعد از کمان آسمانت
ازین سقف نگارآلوده و هر دم بهارت
حفاظت هایت از چنگال گمراهی ، خدا بود
خدا مقصود اشعارم تویی جز تو ، خطا بود
عجب صبری خدایا در دلت جا باز کرده
درون زندگی اطناب رنج ایجاز کرده
به پیش از تو همه اشعار من بیرنگ بودَش
میان عشق تو گویی دلم در جنگ بودَش
خدای تک غزل های بیوتم حافظِ من
نگار جانم ای معشوقه ی دل نافذِ من
کنم توبه اگر بعدت نویسم شعر نابی
بیا جانم بگیر اکنون کنم من ناصوابی
تویی رویای من بنشین کنار شعرهایم
تویی افکار من اسرارِ در صد نثرهایم
جوابم گو خدا ابری شدم این چند روزی
نگاهم نم نم باران ، عذارم لا کروزی
خداوندم ، پناهم ، تک دلیلم ، نور راهم
تویی ستار عیب و نقص ها و صد گناهم
ببخشا بنده ات را پای او لغزیده گاهی
شده کودک که بین نقشه ها گم کرده راهی
نازنین راضی