من بودم و غم و چندین پیاله غم
مست و غمین و آه، در هر گذار دم
من بودم و تنی، کز خود گسسته بود
بر لب چه خنده ها، بر چشم گذار نم
صد پیله در تن و صد پیله در شکن
پروانه شعله را، من، مرگ، جام جم
گفتند سایه ها، خورشید می رسد
هر روز ما شب از، فتوای چشم عم
گویند ماکیان، پرواز را چه کار؟
بس چینه دان را ، این دانه گرچه کم
این ریشه خسته از، پاییزها، مدام
زین دست مردمان، این شاخ را دوخم
آیینه را ببین، ای شهره لب ببند
هرکس نداند این، هرگز نداند هم
فاطمه الهی شیروان
به دنبال مِثلی مانندت می گشتم
پیدا نکردم بعد از رفتنت
چون که آتشم را دود شد عاقبت
گرفته حالا تمامیِ
پیراهنم را از خاکستر
مرد را می گویند گریه ایی نمی کند
پس چرا نازنین
دریا شد چشم هایم
برای آخرین لحظه ی دیدارت
بعد از آرزوی های بسیار برای مردنم تا ابد...
علیرضا پورکریمی
بر گلخن اگر عشق گذر کرد چمن شد
بنگر که چه نازک تره رستاک سمن شد
مهر تو چو آمیخته شد با دل شیدا
چون گلشن و گلزار همه دشت و دمن شد
بر آب طرب زین پس اگر لب ننهادم
زیرا که مرا لعل لبت مهر دهن شد
هر آه کز این سینه پر درد کشیدم
چون باد صبا قاصد ویرانی من شد
چندان زفراق تو زدم ناله و فریاد
کاین خانه مرا از غم تو بیت حزن شد
از بس که چکید از غم تو گوهر مژگان
این شهر ز خوناب رخم بحر عدن شد
بر دوستی دهر مکن تکیه که یک دم
بر کام دلم گشت گهی قاتل من شد
دل در پی این عشوه گر پیر مبندید
کاین ساحره مستوره هفتاد خَتَن شد
خون دل شیرین بُوَد آن مَی که دهد رَز
خاک تن پرویز گِلی گشت که دَن شد
محمود عظیمی
شبِ شاپرک ها، شبِ شعرِ من بود
شبی که نگاهت، سراپامو پیمود
نفس بی هوا حبسِ سلولِ سینه
که امشب، همه آسمون رو زمینه
شبی که تمومِ صدامو خریدی
تو این تشنه ی خشک، یه دریا کشیدی
تمام جهان، بسته ی یک نفس شد
شبی که پرنده، مقیمِ قفس شد
شبِ شاپرک ها، هنوزم بلنده
هنوز، ماهِ شبکار، به عابر میخنده
هنوزم ستاره، به چشمک دچاره
تو آرامش شب، دلم بیقراره
از اون عصر جمعه، از اون روزِ برفی
نه پیغومی داشته م، نه زنگی نه حرفی
از اون شب که رفتی فرودگاه و پرواز
زدی زیر عشقت، زدم زیر آواز
تو رو پله برقی، منم پشت شیشه
یه احساس زخمی، برای همیشه
از اون شب که رفتی، منم رفتم از دست
شب شاپرک ها، هنوزم ولی هست
شبِ شاپرک ها، هنوزم بلنده
هنوز، ماهِ شبکار، به عابر میخنده
هنوزم ستاره، به چشمک دچاره
تو آرامش شب، دلم بیقراره
محمد دانش فر
از خاک سرد گلگون شدی
از نقطه ای چون خون شدی
یکدم نظر کن آدمی
از که چنین موزون شدی
دنیا به زیر پای توست
بالاترین حیوون شدی
گندم اگر خوردی پدر
بنگر چرا محزون شدی
حکم ازل دادی به باد
خارج ازین قانون شدی
خاطی شدی از بطن خود
از جایگه بیرون شدی
گویا فراموشت شده
ممکن بود افسون شدی
دانی که تو آه و دمی
حتی اگر قارون شدی
از خاک سرد گلگون شدی
از نقطه ای چون خون شدی
سیروس مظفری
بر الهه گر سایه اندازد گرد ماهت
تار زلف یار ندهم، به صد نگاهت
بس کن دگر،این بازی خیمه شب بازی
نگاه دارم، نگاهِ خویش از هر نگاهت
گر شبی به صد چوتو،باشد در برم
کند خال لب یار، کیش و ماتت
کاش از جام حیا،شربتی نوش کنی
پاک گردد تن و جان از این ذلالت
این زلف که در باد پریشان میکنی
بی گمان روزی شود طناب دارت
این آتش که به دامن شعله انداخته
بی گمان شود روزی دام بلایت
نقاب آر،شبرو مکن دین و ایمانم
بسی این دیو کند روزی بد نامت
من دارم این باور در رسم خویش
نشاید که سارق باشد تکیه گاهت
آن خال که داری به نشان بپوش
ورنه راهزنان کنند قصد شکارت
گیسو مده به شانهی دست باد
طرارها بشکنند آن سبوی وقارت
چو الماس،گوهری باش، برتاج سری
نه چو مس،که به زیرآرندنقش ونگارت
برو ناز کن در هوای یار خویش
که باشد خریدارشمس و نگارت
رامین آزادبخت
برپا شده داری سَرِ میدانِ حقیقت
سر میطلبد حاکمِ دیوانِ حقیقت
خالی شده جنگل همه از نعرهی شیران
روباه به جنگل شده سلطانِ حقیقت
تردید گذر میکند از شاهرگِ شب
خنجر به گلویِ مَهِ تابانِ حقیقت
خون میچکد از دیدهی جلادِ زمانه
افتاده به مَسلخ تنِ بیجانِ حقیقت
هر کاخ طنابیست در شهرِ کهنسال
هر کوچه و برزن دَرِ زندانِ حقیقت
،، تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگِ بیابانِ حقیقت ،،
آرش آزرم
خواب آسمان را می بیند
بر شانه ی دیوار،
پیچک...
مهناز نصیرپور