به دنبال مِثلی مانندت می گشتم

به دنبال مِثلی مانندت می گشتم
پیدا نکردم بعد از رفتنت
چون که آتشم را دود شد عاقبت
گرفته حالا تمامیِ
پیراهنم را از خاکستر
مرد را می گویند گریه ایی نمی کند
پس چرا نازنین
دریا شد چشم هایم
برای آخرین لحظه ی دیدارت
بعد از آرزوی های بسیار برای مردنم تا ابد...


علیرضا پورکریمی

تو دوای درد های کهنه ایی

تو دوای درد های کهنه ایی
جایی برای سکونت دل؛
جایی برای زندگی حتی برای یک مرده ایی
به خواب نمیرود چشم هایم
از وقتی که دارم بر دیوار اتاقم
عکس کهنه ایی از چشم های زیبایت


علیرضا پورکریمی

بسته ایی یک گره به مویت،

بسته ایی یک گره به مویت،
همان کافیست،
برایم نیاور خم به آن دو ابرو
ای آنکه انکارِ من برایت آسان،
آهسته پشت سرت
با هر قدمت همراه میمانم
هر چند نباشم در آن سوی افکارت

علیرضا پورکریمی

انکار کردن را همیشه

انکار کردن را همیشه
از دوستت دارم هایت یاد گرفتم
همان لحظاتی که
گفتن آن را به من دریغ میکردی
از کوچه پس کوچه های شهر
همانجا که خاطراتمان
بر صخره های تنهایی موج میزدند
همانجا که سیاهی شب
یک روزی ماه را در خود میدید
به سمت آغوش فراموشی میروم
و در سایه های تشنه به نور گم میشوم
شاید که فراموشت کنم حتی برای یک لحظه

علیرضا پورکریمی

رستمِ چشم های تو

رستمِ چشم های تو
امروز در آغوش دلگیر پاییز
سهرابِ دلم را کشت
با خنجرش مرا
از عشق تهی
روحم را خالی
و از زندگی عاجز کر‌د
داستان من از جنگی نابرابر
برای دل های شکسته است
غم این روزگارم فقط برای
رنج کشیدن پدر مانده
عاقبت چشم های تو امروز
مرا در جوانی پیر کرد
و مرا در گور تنهایی ام
کشان کشان بر دوش کشید
ای رستم مغرور زمانه
اشک های آخر داستانم
نصیب چشم های
خسته ی پدر است
تو چه میدانی
عشق را
زندگی را
شکست را
وقتی که خنجر به دستان
خون آلود رستم است
وقتی که در تنهایی
مرگ بر بالین احساس
تمام مرا می بلعد
و آن هنگام پشیمانی
جایی در دور دست هاست
که فایده ایی برای
این کالبد پوچ ندارد


علیرضا پورکریمی

گفته بودی این ماجرا

گفته بودی این ماجرا
پایانی دلگیر ندارد
حالا بیا ببین حال مرا؛
به دل گرفتم چنین
که انکار خود میکنم
هر دو سه روزی


علیرضا پورکریمی