من بودم و غم و چندین پیاله غم

من بودم و غم و چندین پیاله غم
مست و غمین و آه، در هر گذار دم
من بودم و تنی، کز خود گسسته بود
بر لب چه خنده ها، بر چشم گذار نم
صد پیله در تن و صد پیله در شکن
پروانه شعله را، من، مرگ، جام جم
گفتند سایه ها، خورشید می رسد
هر روز ما شب از، فتوای چشم عم
گویند ماکیان، پرواز را چه کار؟

بس چینه دان را ، این دانه گرچه کم
این ریشه خسته از، پاییزها، مدام
زین دست مردمان، این شاخ را دوخم
آیینه را ببین، ای شهره لب ببند
هرکس نداند این، هرگز نداند هم

فاطمه الهی شیروان