در این شبِ بی‌انتها، ماه، زخمِ کهنه‌ای‌ست بر پیکرِ آسمان.

در این شبِ بی‌انتها، ماه، زخمِ کهنه‌ای‌ست بر پیکرِ آسمان.

و باد نامِ تو را بر لبِ کوچه‌های خاموش زمزمه می‌کند.

چشمانت، دو فانوسِ خاموش در انتهای جاده، و دستانت، خاکستری که از آتشِ دیروز به‌جا مانده است.

من، در هیاهویِ سایه‌ها گم شده‌ام و صدایم دیگر دیواری برای انعکاس ندارد.

علی مجلسی

مصممی که پریشان کنی خیالم را

مصممی که پریشان کنی خیالم را
به انحصار کشی روز و ماه و سالم را
مصممی که بگیری گذشته های مرا
حقوقِ بندگی و حقِ پایمالم را
ورق زدی تو به تقویم روزهای بهار
مسیر زندگی و خط اعتدالم را
شدم اسیر نگاهت ،بگو گناهم چیست
که حلقه های کمندت شکسته بالم را
و دل بقصد تشرف پیاده می آید
که حاجت از تو بگیرد شب وصالم را
چگونه شرح دهم غصه های تلخم را
چگونه شرح دهم از گذشته حالم را
بیا و بر در میخانه ام تأمل کن
کرم نما و بگردان می زلالم را
کویر تشنه ی ما غرق آب خواهد شد
بشرط آن که زمستان کنی محالم را
هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند
بگیر بال و پر و شاخه ی نهالم را

محمد منصوری

خورشید گشته سالی و اما تو نیستی

خورشید گشته سالی و اما تو نیستی
خشکید دست خالی و اما تو نیستی

سیلاب پشت ابر که یکروز خوش ندید
پرسید در چه حالی و اما تو نیستی


محمدرضا پورآقابالا

عقل آموخت که آهسته قدم بردارم

عقل آموخت که آهسته قدم بردارم
غصه و درد خودم را به کسی نسپارم
انتظار است همه کار من و چشمانم
شاید از دار جهان شادی خود بردارم
شعر شد حرف دلم از غم و اندوه زیاد
همه شب تا به سحر گریه‌کنان بیدارم
باور خنده و لبخند به لب دشوار است
خنده‌ی زورکی اما به لبم می‌کارم
زندگی هم شده اجبار دگر حرفی نیست
به صبوری و شکیبایی خود ناچارم
سرد شد شانه و دستان تمنا و نیاز
بس که در کنج دل آغوش تو را کم دارم
با خیالت تو شبی شعله بزن جانم را
تا به کی حسرت و آشوب دلم بشمارم
عابری باش تو در شهر من و خاطره‌ها
مثل مهتاب ببین این من و حال زارم
می‌شود گاه بیایی و بمانی پیشم
رفتنت غم شده و داده مرا آزارم


فرحناز آقازاده

با بصیرت خانه ی جان با صفاست

با بصیرت خانه ی جان با صفاست
تار و پودش مملو از نور خداست


زندگی چون بال و پر بگشودن است
نغمه ی شادی به گوشت آشناست


رنج ما از ذهن بی تدبیر ماست
نامرادی موجب تشویش ماست


ما مسیر راست را گم کرده ایم
در میان فتنه بینش رهنماست


از طمع فارغ نمی گردیم ما
ما فقیریم و بصیرت چون غناست


زهرا شمشیری

اکنون در خانه هستم

اکنون در خانه هستم
حسابی خسته هستم
ز یادت گوشه ای دنج
دوباره من شکستم

دوباره پیپ دستم
دوباره خسته هستم
خدایی از تو ای یار
دوباره  شاکی هستم

فقط یک پیپ مانده
که می سوزد ب پایم
وگرنه عار دارم
ک واگویم ز حالم

من و پیپ سالها هست
که همراز هم هستیم
در این گوشه خاطر
به هیچکی دل نبستیم

یکی پروانه گشت و
یکی هم شمع آری
زخوش سوزان  عالم
چه میخواهی بدانی

یکی پروانه هم نیست
به گردابم برقصد
شدم شمعی فراموش
به خود دارم میخندم

در این گوشه خانه
دوباره باز با پیپ
دوباره دود لبریز
دوباره خاطرم خیس

چقد دود است فراوان
ز گفتار یکی پیپ
کسی بود مثل بودا
سخنهایش فراگیر

ی کبریتی به دست کرد
رفیق چون شفیقم
یکی  پتکی کشید و
دوباره دود  سر کرد

کلامی هم  نگفت و
حسابی سوخت اما
به هر پیپی ک میزد
جهان افروخت  اما

نگاهی او به من کرد
نگاهی مثل خورشید
همی  میسوخت اما
مثال روی خورشید

بگفت بر من ک آری
همی دانم چه حالی
قسم بر حلقه وصل
که میدانم چه حالی

ولی من کوه یخ باز
کلامی هم  نگفتم
از آن پس غصه اما
سخن ها من نگفتم

سید علی مظلوم مقدم

این خانه اگر دوباره احیا شده است ،

این خانه اگر دوباره احیا شده است ،
یا بهر دل تو بس مهیّا شده است ،

باید که هماره قدردانش باشی ،
چون تکه کویری‌ست که دریا شده است


احسان آریاپور

از پیر عشق شنیدم ،درروزگارجوانی

از پیر عشق شنیدم ،درروزگارجوانی
ازسمت باغ گذشتم ،درجستجوی کسانی
از روبروی بیامد،زیبارخی ونگاری
ناگاه ریخت قلبم ،برفرش عشق نشستم
با یک نگاه که کردم ،بر زلف آن نگارم
خندید بخت به رویم ،چندیست فکر اویم
گفتم که عشق ندیدم، در یک نظر که گفتی
دلبستگی به نگاهی ،در باورم نگنجد
شاید که عشق نباشد ،حرفت قبول ندارم
اخمی نشست جبینش ،غم بانگاه عجینش
رنجید زین کلامم ،از نوع گفتمانم
با لحن تند بگفتا، تو عشق این چنینی
هرگز به چشم نبینی، باید به خواب ببینی
دل در زمان نباشد ،دل ناگهان بپاشد
از عشق جوی نشانی، پیمان آنچنانی
تو درد عشق نداری، قلبی بزرگ نداری
شاید قرار نباشد، دل را به عشق سپاری
بگذر ز این کلامم، آتش نپاش به جانم
باید قرار نگیری ،در موج این چنینی
دریا نشین نباشی ،خود را به موج سپاری
دیگر نگفت کلامی، بدرود گفت و ختامی
دارم چنان عذابی ،دادم چنین جوابی
قلبش شکست به حرفی
حرفش نشست به کرسی


ابراهیم خلیلیان