(به رهت خاک ره اهل وفا ریخته است )

(به رهت خاک ره اهل وفا ریخته است )
همه بر جان من اهل صفا ریخته است

غم مخور عاشق ،از آن یار که محنت زده است
زهر در چشمه ی جان بخش چرا ریخته است

ای دل از دست تو در آتش و سوز تو مرا
تا چه در سایه ی این مزرعه ها ریخته است

ای بسا اشک که آلوده به خون دل ماست
که به هر دل ،شرر از عشق به جا ریخته است

قطره اشکم،گل صد برگ و چمن زار غم است
بسکه بر دامن گلها ز صفا ریخته است

سرو ،در پای تو افتاد و،ز پا افتادش
لب لعل تو، که خون دل ما ریخته است

تا که بر سینه مرا داغ فراقت بنشست
دل ز اندیشه ی آن‌ مهر مرا ریخته است

تو چنین خرم و خندان و دل افروز، مگر
گل من از خم گیسو به کجا ریخته است

امین طیبی

(چشم ابروت عجب تیرکمانی دارد)

(چشم ابروت عجب تیرکمانی دارد)
هرکمان دار،چنین تیرکمانی دارد؟

چشم بیمار تو‌گر قصد دل من دارد
در سر هر شکنش تازه روانی دارد

از سر چَشم تو دل رفت وبه جان تا آمد
تا دگر بر سر هر چَشم گرانی دارد

بر در وکوی تو هر شام به خون دیدم من
خاک پای تو چو اقبال نشانی دارد

روی و موی تو چو در چشم من آید گویی
طوطیی است که بر برگ گل جهانی دارد

میکشد تیغ ز مژگان به زبان دعوی عشق
عشق هر کس که نه عاشق به زبانی دارد

لب لعل تو چو سر چشمه حیوان دارد
خط سبز تو چوِ منشور جوانی دارد

امین طیبی

(شهر چشمان تو دیوانه فراوان دارد)

(شهر چشمان تو دیوانه فراوان دارد)
تا ابد واله و سر گشته و حیران دارد

آن که از حال من و عشق خبر میگیرد
در سرش هست هوائی، به چه ایمان دارد؟

هر که از بار غم عشق تو شد چون  لیلا
مطمئن باش دلی خون و پریشان دارد

بی تو از هر دو جهان هیچ ندارد حاصل
هر که چون زلف تو شوریده‌یِ بی جان دارد

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
جان من پیش کِشَت باد که فرمان دارد

تا که از لعل لبانِ تو شود شاد روان
چه لبانی که پر از کوکب و کیوان دارد

سر سودا زدگان بر سر کویت سائل
جان فدای تو که سودای تو درمان دارد

تا که از طعمِ لبِ لعل تو خندان میشد
از غمِ دوریِ تو سر به گریبان دارد

گر چه باشد دلِ من بنده‌یِ فرمان غمت
چه فراقی‌است که دل اشک، فراوان داد

از دو چشمانِ خمارِ تو شود این حاصل
هر که دیده، به دلَش عشقِ تو عنوان دارد

من چو در وصف رخ و زلف تو حیران ماندم
شعر هم از قلم افتاد که باران دارد . .

از جمالِ رُخِ تو سخت سخن میگوید :
این جمالی‌است که غم در دلِ طوفان دارد

گرچه در راهِ غمِ عشقِ تو شد خسته، ولی
شور چشم است که در بادیه خواهان دارد

میفشارد به لبانِ خوشِ یارَش لب را
گرچه دور است زِ مهتاب که درمان دارد

از فِرِ مویِ پریشان تو گفتا عقلم . .
نه عجیب است که این جاذبه دوران دارد

گرچه در مجلس خاصش نتوان یافت رهی
خواجه را نیست رَه آنجا که به سلطان دارد


امین طیبی

داد رقیب به منِ عاشق روزی پیغام

داد رقیب به منِ عاشق روزی پیغام
که من دارم با تو سر جنگ
هرجا ببینم تو را از دور
می‌اندازم به چهره ی پر چین و جیبن
چند خط ارژنگ ...
با نگاهی غضب آلود نگاه خواهم کرد بر تو
گفت به دل نازک من می‌خواهد بزند تیر خدنگ
تا تویی سنگ دل و زنده ای
نمی‌افتد به کام من شرنگ
چون نمی‌شود همسرم
با من یک دل و یکرنگ...
تا نکنم دل تو به خون یکرنگ
اگر بخواهم به وصال یار رسم
حتما از این ساعت به بعد با درنگ
دل میزند برون زآن سینه ی تنگ
می برم به یار تا در دل تو هست
گرم و پرخون،،،
تا دل از شوق بزند رنگ از زنگ
من عاشق دادم جواب رقیب نادان
را
آهای رقیب بی‌خرد و ناهنجار
حرمت انسانیت وعاشقی را
تو بویی نبرده ای مگر؟؟
اگر بیایی و دل را کنی به خونت رنگ
من عاشق دست نمی کشم از معشوقه ی دلتنگ...
وشاید خیره سر شدی از باده و بَنگ
تو اگر سینه را خنجر زنی
دل به دست آری چنگ
و دل را بدهی به معشوقه ی درتپش،،،
هیچ زمان با تو نمیشود دل صاف و یکرنگ
ای رقیب بی خرد بی فرهنگ
در این دنیا باید دل بدست آری
نه اینکه دل بیاوری چنین همسنگ

امین طیبی

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)

(آمد و علت بیداری شبهایم شد ؟)
هر کجا عشق چو باشد غم تنهایم شد

من اگر چه ز تن و جان بروم باکی نیست
که برون شد ز دلم دل ، که براو جایم شد

مظهر وخاک درت‌گر چه بلندست ، ولی
هر کجا سر نهم ، از عشوه گوارایم شد

هر شب از ناله‌ام آتش بخراشد دل خلق
تا سحر بر سر کویت گُهر آسایم شد

گر چه بر اوحدی از عشق تو زاری نرسد
هم به دشنام تو در عشق چو گویایم شد

از دل و جان به من از عشق و بلا
رفته ازکوی تو و عشق تو رسوایم شد

جان من رفت، هلالی ،زغم او چه کنم؟
چون درین حادثه هم درد نه درمانم شد


امین طیبی

با تو عشقم همچو شیرینها حکایت گفته ام

با تو عشقم همچو شیرینها حکایت گفته ام
ازقضا، از عشق و از تو صد شکایت گفته ام

دل نمی سوزد چرا بر بی قراری های تو
در بلا و سوزعشقت از حمایت گفته ام

با وجود آنکه در محنت سرا، هستی نفس
با خیال روی زیبای توشبها را روایت گفته ام

با همه دیوانگی ، بامن مدارا کرده بود
با رقیب جان خود، عشق از نهایت گفته ام

عشق را نازم که در اظهار مطلب از فراق
همچو کوهم، در فراقت از کفایت گفته ام

با وجود آنکه من هستم زشیرین تلخ کام
در محبت، ازوفا،از شهدگلها ازسرایت گفته ام

امین طیبی

بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری

بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری
با همین ناز و ادا دل را اسارت میبری

دل ز دستم می‌رود جانا به فریادم برس
در زمانی گر چه عاشق برصدارت میبری

هرزمانی گر گدایان را نشان باشد زتو
بی نشان شوچون دلی را بامرارت میبری

جان زعشقت می سپارم بهر احساس شما
ای دریغا جان من با این جسارت میبری

دیگر ازپروانه های رهگذر گیرم نشان
باز میدانم آخر آن هم شرارت میبری

دل به افسون میبری با غمزه ی طنازیت
چون دهی بازی دلم را با حرارت میبری

در تجارت چون نداری سود در راه طلب
بی نیازی را چومالی بی تجارت میبری

گر زخط، مشکین خوددیوان دل را وا کنی
روز محشر نام خوبان را عبارت میبری


امین طیبی

به یادت آتشی در سینه بر پا میکنم

به یادت آتشی در سینه بر پا میکنم
من برای دیدنت امروز و فردا میکنم

رفته ای از دیده ام چونان جدا گشته دلم
سینه ام در جوشش از یادتو غوغا میکنم

چونکه عمرم زد شرر درهجر این دیوانگی
تا نظر می کردم از رویت جدا ، تا میکنم

در میان جان ودل روزی که می‌آیم برت
هر نفس درجان خود ،از شوق پیدا میکنم

از درون روح و دل می سوزم از سوز غزل
گرچه میمیرم ز غم من کوهِ خارا میکنم

بر سر کویش برون خواهم شد از دیوانگی
چند جا در کنج تنهایی شررها رامهیا میکنم


امین طیبی

(سببی ساز خدایا که پیشمان نشود)

(سببی ساز خدایا که پیشمان نشود)
از تو گر نامه رسدفضل تو نقصان نشود

با تو یک ذره به جان هیچ اثر نگذارد
تا دگر ذره از آن مهر درخشان نشود

هرچه در پرده نهان است به من پس دهید
که چو شد پرده در افتاد و پنهان نشود

گر چه از هر طرفی نور فراوان گردد
نور پاک تو ز انوار فراوان نشود

غم و شادی به دل و دیده ما از چه پر است
گر به غم خانه ما پا پی مهمان نشود

در جهان هیچ گهر نیست که باشد به صدف
در زمین تاثیر قدرت تو پنهان نشود

به خدایی که بود خالق یکتا و احد
تا نخواهد داد بیدادگران جان نشود



گر به هر درد دلی بود ،دوا باید ساخت
وز پی کشتن صد سوخته جگر جان نشود


گرچه بر من ز جفا تیغ جفا آوردست
دست جور تو مرا تیغ به دندان نشود

دل و جان را به غمش معدن دانایی کن
که دل و جان هم چو یکی گشت مسلمان نشود
(سبی ساز خدایا که پشیمان نشود)
تضمین شده از شعر حافظ

امین طیبی

(آسمان چشم من ابری چرا باران نبود)

(آسمان چشم من ابری چرا باران نبود)
جوبیار چشم من جز اشک خون افشان نبود

در فراق شمع رویت سوختم معذور دار
دوزخی در پیش من ،چون با تو در هجران نبود

با چنین عشق و خرد کز جان من بر خاستست
صبر بی معشوق هرگز در جهان آسان نبود

گر نبود آن ابر مروارید بار وبرق سوز
ابر نیسان را سرشک من چرا باران نبود

در چمدان گلها ز گل چیدن فغان دارد بسی
باغبان در بوستان چون آن گل خندان نبود

تا به کی با من نسازی ای همای نو بهار
این قدر دانند یاران قدر من نادان نبود

تا در آن شب های بی پایان که در موج خطر
دل ز من می‌جست در فریاد من حیران نبود

چون به چشم خویش می‌دیدم که در دریا حباب
بود دریای وجودم لیک سرگردان نبود


آسمان چشم من ابری چرا باران نبود
از زمین از آسمان تا آسمان باران نبود

امین طیبی