محفلی باشد و دل باشد و من باشم و تو

محفلی باشد و دل باشد و من باشم و تو
خلوتی گرم‌تر از شعلهٔ جان باشم و تو

نغمه‌ای مست ز چشمان تو برخیزد و من
غرق آن زمزمهٔ ناب و روان باشم و تو

ماه اگر رشک برد بر رخ چون آینه‌ات
محوش از جلوهٔ این باغِ جنان باشم و تو

شورِ شب در دلِ آغوشِ هم افکنده شود
در تبِ بوسه، همه روح و زبان باشم و تو

بی‌خبر از همه‌کس، مستِ نگاهِ همدیگر
ساده و صاف‌تر از اشکِ اذان باشم و تو

هیچ طوفان نتواند ببرد سایهٔ ما
تا ابد محرم و هم‌رازِ زمان باشم و تو


الناز عابدینی

این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟

این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟
این مرغان چرا وابسته اند ، به قلمدوش ؟
این پرها چرا آزادیها را دوست ندارند ؟
این مرغان چرا ، زود میروند بخوابند ؟
شب که ملجأ عبادت و تفکرات است ،
اما آنها را بعد ازهرغروب ندیدم ،
همیشه خواب بودند به هر دوش ؟

دیشب پَرها را دیدم ،
درمحاصره ی اژدها بود
اژدهایی همچون ، ضحاکِ مار بر دوش

ازاینهمه صحنه های ترسناک
ز بهرِ غسلِ شهادت ، باید میرفتم زیر دوش
درآنجا به دوش گفتم : پس بارانِ قطره های آب کوش ؟

دیدم همه چیز درهم و بَرهم شده ، بسان آبگوشت
یه جامعه ای دیدم ، مالامال ز پاپوش
یکی لب بود تابوش
یکی تب بود تابوش
یکی چپ بود تابوش
فریاد زدم بسوی چاوش
گفتم که بیا نجاتم ده ، ازمیانِ این ظلمتِ خاموش
گفتم اینجا ، سگ و گربه زیادست برای ،
کُشتنِ منِ موش

باید وقتی بالی برپشت بسانِ یک پرنده ای نداری،
باید ، سگ دُو بزنی بسانِ خرگوش

پَرت شد ز دستم لیوانِ دمنوش
گاهی میگریختم ، درهوای باز و گاهی ،
میرفتم به زیرِ داربست و سرپوش
وقتی از مرزها گریختم ،
آمد درمسیرِ بینی ام ، عطرِخوش رهایی ،
مست شدم ز آن بوش

بهمن بیدقی

فریادِ بی فریاد ندارد دادرسی بَر

فریادِ بی فریاد ندارد دادرسی بَر
فریاد باید بود که سربازی دهد سَر

ظلم است اگر زَر را سپاری غیرِ زَر گر
دریا و اقیانوس تَرند بیرون درون زَر


حافظ کریمی

یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد

یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد
هر خُم خانۀ بی ساقی ،سامانه ندارد
بوستان افسرده وبی برگند از باد خزانی
هر زنجیر رها گشته که دیوانه ندارد
از تیرگی ابرها تاریک است محفل ها
هرآسمان ابری ها ن که بارانه ندارد
افتاده به جان ما اندوه نا سپاسی ها
هر ورد سحر گاهان که خیرانه ندارد
گر شمع وپروانه در جمع یکی باشند
پروانه وسوزانش قصه وافسانه ندارد


عبدالمجید پرهیز کار

سر شعله ی عشقِ تو بود پروانه ها را می کشید

سر شعله ی عشقِ تو بود پروانه ها را می کشید
در قلب مجنون تیر عشق بر سوی لیلی می دوید

تا ماه کنعان می بُرَد انگشت بر جای ترنج
دست زلیخایش نبود از پس لباسش می درید

وقتی تمام بودنی ذبح نگاه خیره شد
دل در میان خون خود احساس رگ را می چشید

وقتی که دیدم مثل من دیوانه گانت عاشقند
در پیش چشمم تا ابد دنیا به آخر می رسید

دیگر نمی شد دل کنم دیدم گروگان توام
قلبم که در دستان تو بیرون ز سینه می تپید

نی دام بود و نی قفس یک آتشی در سینه بود
چشمان تو از آن ازل من را چه عاشق آفرید

از پیش تر صد نیشتر هر دم ز پیشم ریش تر
داغی هزاران لاله را در تار و پودم می تنید

هستم به پایت نیست شد هستی دوباره زاده شد
در ذره ذره با گِلم عشقی ترا در من دمید


عباس رحیمی

اگه تو مال من بودی چقدر زندگی آسون بود

اگه تو مال من بودی چقدر زندگی آسون بود
تو رفتی و من افتادم یه جا که عین زندون بود

یه شبهایی میرم تو فکر میگم شاید هنوز باشی
شاید آره شاید هم نه نشه تو قلب من جاشی

شاید تو هم توی شبهات به یادم اشک میریزی
شاید اون یادگاری مو به گردنت می آویزی

شاید مهاجرت کردی شاید رفتی ازین اطراف
یه بغضی تو نفس هامه یه بغض سخت و بی انصاف

شاید عکسامو داری و تماشا میکنی گاهی
شاید حس پشیمونی تو حاشا میکنی گاهی

شاید خدای ناکرده یه شب تو از لب ایوون...
زبونم لال، نه اصلا، هزاران بار دور از جون

شاید هم با کسی باشی شاید داری دوتا بچه
شایدها میکٌشن من رو ولش کن اصلا بمن چه؟


مریم زنگنه

ایستاده می‌میرم یک روز،

ایستاده می‌میرم یک روز،
زیر باران بی‌رحم سکوت،
ایستاده می‌میرم،
چون درختی که سال‌هاست
به انتظار دستی برای چیدن آخرین برگش
چشم به جاده‌ها دوخته است
ایستاده می‌میرم،
و کسی نخواهد فهمید،
که چگونه در من،
هزار بهار بی‌صدا گریست،
هزار ستاره خاموش شد،
هزار رؤیا در باد گم شد...


شاکر عبادی

حیف از عمری که پای خارها کردم هدر

حیف از عمری که پای خارها کردم هدر
حیف ازجانی که خورد از مارها، بدنیشتر
حیف از من که شنیده نعره های بیکران
حیف ازگونه که ازدست تو شد اینگونه تر
حیف از صورت،جوانی، روی زیباو جوان
حیف از اعصاب من ،افتاداز تو بر خطر
حیف از ان بود ها که با نبودن شدیکی
حیف از من که میان ذهن تو باشم چو خر
حیف از روح لطیفم که لگد مال تو شد
حیف ازاین شعرو احساس و دل پژمرده تر
حیف از،من که شدم پرپر از آن تحقیر ها
حیف از این نرم دل ،افتاد گیر تو چَِقر
حیف از جشن و سرورو شادمانی و نشاط
حیف از تلخی توچون قهوه ی تلخِ قجر
حیف از ان فرصت زیبای با هم زیستن
حیف از من که اسیرم با تو در عصر حجر
حیف ازآن روز ها این روزها هر ثانیه
حیف از این بودنِ اندوهبارِ بی ثمر
حیف از آن خنده هایی که فقط شد زهرمار
حیف از من که شدم قربانی هر زور و زَر


سارا سادات پرشاد