دگر مرا به حیله آتش مبرید فرعون وار
که من در این بحر بیکران نمرودم
بر این عشق حسرت نخورید لیلی وار
که من بر این دلق خزان جالوتم
دگر به عشوه مکنید گیسوان بر دار
که من چو منصور در دل یاقوتم
طلب مکنید آب حیوان دنیاوار
که من در این نهر جهان فرتوتم
دگر پا مزنید به بخت نامراد وار
که بخت خود در این شهر آزمودم
تهی مکنید به خشم صفر مطلق وار
که بی نهایت به توان تو آسودم
دگر به حسرت دریا مبرید دلوار
که بحر و بر در غمش فرسودم
سیاوش دریابار
تو میدانی
که یک شب
یا سحرگاهان
یا دم صبح
و
یا هر وقت خدا خواهد
و
یا اینکه ز شوق دوست
ز پشت کوی عشاقان
همان جایی که می مانی
صدای راز من مانده
یه بار دیگر سبز میگردی
نشان رفتنم باشی
خدا داند
که میدانی
خدا داند
که می ایی
سیاوش دریابار
...عاشق بی عشق......
بی تو چای صفایی ندارد
گویی شهر هوایی ندارد
گفت عشقت فراموش میکنم
عاشق بی عشق خدایی ندارد
.....فرصت جنگ......
چشمه را تاب سنگ نیست
اب را فرصت جنگ نیست
چه خوب چه بد فردا
صدایم کنید درنگ نیست
،،،،،،،،،دوری آدم.........
گاهی سکوت مرحم زخم من است
گاهی گریه داروی درد من است
گاهی نگاه ساده به دیوار ارزو
گاهی فراق لبخند دوری من است
...آغوش ساده......
هوس کردم که باده نباشم
تورا یک اغوش ساده نباشم
چنان در خود گمم کردی گویم
دگر سر گشته در جاده نباشم
سیاوش دریابار
من و بوسه به یک رنگیم چرا فصل خزان دارم
در این شهر آدمی بسیار چرا من ذکر آن دارم
برای روز مستی ام شراب جاودان دارم
من از لعل گیسویش گرفتن شوکران دارم
دو چشمم تا طلوع صبح نماز پیش آن دارم
سرم بر سجده کویش چرا بار گران دارم
به یوسف گفت با من باش چرا هجر و فغان دارم
شبی مهمان تنهای من شد چرا تنهای جان دارم
من از شب می ترسم سیاهی رنگ خزان دارم
به کرنش کرده ام عادت چو جام شوکران دارم
به جرم بوسه ای لبخند به کوی جاودان دارم
مگر چشمم شده دریا که حسن بی امان دارم
نمیخواهم غزل گویم چرا در خود فغان دارم
چرا ها نیست جواب من سوال بیکران دارم
سیاوش دریابار
عشق وقتی مستی میکند
جام را آغاز هستی میکند
عشق بیمار در بستر بود
عیسی مربم زندش نمود
عشق یعنی جمعه های انتظار
قلبها جمله ما قلب قرار
گفتم این اخرین بیت و غزل
عشق یعنی صاحب ما بود از ازل
عشق جمعه غوغا میکند
عصر جمعه را پیدا میکند
ما همه منتظر عشق اخریم
همچو کودک دنبال مادریم
سیاوش دریابار
تو هر خط گر کشیدی باز کج شد
دو چشمش ار کشیدی باز کج شد
برای بودنش عمری نهادی
دو چشمش تر کشیدی باز کج شد
درون سینه ات دردی نهادی
به درد خنجر کشیدی باز کج شد
در این انجمن چو پا بر چوبه دار
طناب بر سر کشیدی باز کج شد
لبش را تا کنار گونه آورد
لبش را سر کشیدی باز کج شد
نمیدانم برای عشق بازی
چرا تا پر کشیدی باز کج شد
چو در سینه نداری جور معشوق
برای عشق دلبر کشیدی باز کج شد
سیاوش دریابار
چشمانش
همچو موج دریا
خزان کرده درباد
موهای پریشانش را
و
حلقه زده بر شاخه های گل
همچو حلقه های زحل
با شراره چشمانش
همچو طوفان تند کویری
تند و بی ارامش
گفت:
اقایی
و
من مست از این لحظه های ناب
بی خود شده از غرور جوانی
با تفکرات اشفته
با همان شور و هیجان
پرسیدم:
کی خنده بر لبهایت
گل میدهد؟
به ارامی
در چشمانم نگریست و گفت:
هرگاه دستانم گرم شود
و
من بر دستانش نگاه کردم
دیدم
هنوز
یک شاخه گل
نفروخته
سیاوش دریابار
من دلم باده ناب میخواهد
ادم خوب مستجاب میخواهد
من دلم تنگ شراب میخواهد
مستی بی سوال وجواب میخواهد
من دلم نگار بی قرار میخواهد
عشق لبریزاز تب و تاب میخواهد
من دلم چشم روشن میخواهد
ناهید،زحل ،ماه و افتاب میخواهد
من دلم بهشت جاودان میخواهد
هفت ملک مخفی در حجاب میخواهد
من دلم جنت و باغ میخواهد
صد هزار تفنگ بی خشاب میخواهد
من دلم دریای بیکران میخواهد
موج های پر از حباب میخواهد
سیاوش دریابار
محبت مرحمی دارد خدا داند نمی دانی
غمم هم عالمی دارد خدا داند نمی دانی
تمام شب که بیدارم ز سوز عشق می سوزم
نمی سوزم تبی دارد خدا داند نمی دانی
سرم درد است و درمانش نمی گردد خدا داند
که سردردم غمی دارد خدا داند نمی دانی
به روی یار خوش کردم لبش از می گریزان شد
به می چون دل خوشی دارد خدا داند نمی دانی
به کوی ما نمیای چو باران بیابانی
تر خشک اتشی دارد خدا داند نمی دانی
شبم شب نیست ظلمت و تاراست
در این ظلمت کسی دارد خدا داند نمی دانی
نه امروزم که دیروزم همه روزم چو امروزم
که امروزم دلی دارد خدا داند نمی دانی
نمی دانی که دریا خود نمی داند
که جمله عالمی دارد خدا داند نمی دانی
سیاوش دریابار