کامِ ما تسکینِ محنت در بغل هایِ تو بود

کامِ ما تسکینِ محنت در بغل هایِ تو بود
عهدِ مجنون، پایکوبی با غزل های تو بود

شمعِ ماتم را دمِ پاییز هم ساکت نکرد
باد و بوران در خجالت از هچل های تو بود

هچل: گرفتاری و مصیبت

محراب علیدوست

عشق دانی چیست ای یار عزیز

عشق دانی چیست ای یار عزیز
پاک دل باشی و در یادش تو نیز

چونکه جز معشوق تو یاریت نیست
دل به  دریا گر  زنی باکیت  نیست

عشق جانا اشک و آه و درد هست
چون که آغوش خیالت سرد هست

عاشق جانان شوی عاشق تری
هم تو شیدایی کنی هم  دلبری

یاد او باشد ترا  شب تا سحر
بینیش گر می کنی هر سو نظر

چون به عشقت گشته دل هم مبتلا
من تو را خواهم تو هم خواهی مرا؟

چون که معشوقم تو باشی درد  نیست
یاوری جز تو برایم مرهم این درد نیست

گر که امید دل و جانم تو باشی خوشترم
چون که یاری جز  تو  امیدم نباشد  یاورم

حسین توپا ابراهیمی

نبوده این جهان بهره کسی طناز

نبوده این جهان بهره کسی طناز
نبخشیده به ما بال اَز پِیِ پرواز
تمام زندگی یک بازی پوچ اَست
به پایان می رِسَد در نقطه ی آغاز


رسول مهربان

تو زدی زهر سیاه بر حالم

تو زدی زهر سیاه بر حالم
تا شود پاک همه خاطره ها از یادم
تو زدی سردی به رفتار گرم
من در این سقوط چه سرگردانم
مثل یک وسوسه شیطانی
ابتدا زیبا و انتها ویرانی
هر روز حال دلت یک ساز است
من باید برقصم هر چه برقصانی
گفتی عاشق من هستی کاش
یکبار رنگ تو با رنگ منم جایی داشت
یکبار هم نظر حال دل من بودی
من اگر زردم یکبار توام زرد بودی
من خودم نیستم من رنگ توام
تو به هر رنگ شوی شکل توام
من توام هم نظرم هم رنگم
من یک بی رنگ که همرنگ به خواسته توام

عالیه رنجبر

به حق صالح آمد، ز سوی خدا

به حق صالح آمد، ز سوی خدا
که ای قومِ غافل، بپروا ز خطا

مگو با دل از غیر حق رازِ خویش
که این ره بود، رهنمای تو بیش

گفتا: بپرهیز از این راهِ کین
که شرک است و ظلمی است بیش از این

اگر هستم از حق رسول خدا
نشانی زِ حق خواستید؟ اینک، بیا

به صخره ناقه ای پدید آرم ز خاک
که باشد به صد حکمت از لطف پاک

دعایی بکرد و ز سنگین صخره
بجوشید شتری، از صنع بهره

بگفتا که این، ناقهٔ کبریاست
که بهر شما، لطفِ بی‌انتهاست

بنه آب یک روز از بهرِ شتر
دگر روز تو باش، ز لطفش ثمر

ولی قوم سرکش به کین و جفا
زدند ناقه را خنجر از راه خطا

به خشم خداوند صالح گشود
که آید عذابی به سختی فرود

سه روز گذشت و عذاب از فلک
فرو ریخت بر قوم، چون رعد و برق

زمین لرزه‌کرد و صداها بُرید
دیاری نماند و کسی هم ندید

پس ای دل بگیر این سخن را به گوش
که دنیا فریب است و خواب و خروش

به یکتای حق دل ببند و بکوش
که این ره به سوی یقین است و نوش


امین افواجی

در سکوتی خفته ام، آوازها کاری کنید

در سکوتی خفته ام، آوازها کاری کنید
در اسارت مانده ام، سربازها کاری کنید

خانه ای در آسمان ها داشتم، ویرانه شد
روی خاک افتاده ام، پروازها کاری کنید

باغ دل خشکید و بر جان شاخه ای فریاد زد:
هیزمی در آتشم، اعجازها کاری کنید

آخرین روز از زمستانم در امید بهار
فصل پایانم رسید، آغازها کاری کنید

هرچه گشتم در قماش الا سیاهی ها نبود
بی کفن خوابیده ام، بزّاز ها کاری کنید

آخرش شاید که اسرافیل بر دادم رسد
برزخی پوسیده ام، ای سازها کاری کنید

احمد روشنی

خندیدم و آن خنده غمی داشت یقیناً

خندیدم و آن خنده غمی داشت یقیناً
یا منقل ما دود و دمی داشت یقیناً
آن کس که نفهمید چرا شعلهٔ شمعیم
با قهقه ای گفت چمی داشت یقیناً
این کهنه شراب است که خود مست و خراب است
یک جرعهٔ آن جام و جمی داشت یقیناً
در کوی خرابان گذری کرد و ندیدم
دیدار مگر کیف کمی داشت یقیناً
هر پیچ و خمی طرّهٔ طرّار نشاید

او شاخ نباتش صنمی داشت یقیناً
صد بار گذشتم ز خیابان شلوغش
این کوچه ولی پیچ و خمی داشت یقیناً
یا رب تو چه دانی که چه شد در شب معراج
ما وحی نمودیم و همی داشت یقیناً
والله که رامین به دلش نیست هوائی
این جملهٔ آخر قسمی داشت یقیناً

رامین خزائی

گفتمش بر عشق

گفتمش بر عشق
یک باری
بیا بر دل
آمد و آرام
صاحبخانه شد
من شدم بیدل
وعشق صاحبدل و
دل شد اسیرو
سوختم
من این وسط
از سوزش
گرمای عشق


حجت بقایی