ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من در غربتی عجیب گرفتارم
و کسی نیست حداقل بپرسد
دردت چیست ؟
غریب که هستی
کسی نمی شناسدت
کسی نمی خواهدت
آشنایی نداری
و آدمها فقط برای نیازشان
در کنار تو هستند
کسی تو را نمی خواهد
غربت یعنی
تمام وجودت بغض شود
و برای دریا شدنش شانه ای نباشد
جز شانه دیوار ...
من وقتی درد دلی دارم
و کسی آن را نمی فهمد
جز رودخانه ای که گاه در کنارش
حرفهای دلم را بیرون می ریزم
خوب چه کنم
این اطراف چاهی نیست
که با آن درد دل کنم
و کوهی که در آن فریاد کنم ...
آن زمان می فهمم که چقدر غریبم
در این دنیایی که بسیار بزرگ و زیباست
و جالب تر این است که
اغلب کامنتها و پیامها پس از اینکه می گویم در غربتم،
به من می گویند :
این غربت چقدر برای ما آشناست ،
ما نیز غریبیم...
و این پیامها یعنی
کسی نمی تواند کمکی کند و یا
هیچ کس نمی خواهد کمک کند
و ایشان حتی در غربت هم
کمکت را می خواهند
من درغربتی هستم که خودم آن را ساخته ام،
و خودم باید تمامش کنم
من با خودم غریبه ام
ربطی به کسی ندارد
هر کس خود را نشناخت
خدا را نشناخت
و هرکس خدا را نشناسد
غریبه ای است در دنیایی که خدا خلق کرده است
حجت بقایی
من واژگانم را
در طول زمان
جا گذاشته ام
من از بهشت
با یک هوس کوتاه
بیرون شدم
با آمدنم از بهشت
بر آرامش جان
پا گذاشته ام
بسیار شوق داشتم
از دیدن این جهان جدید
با انتقالم از بهشت
آرامش دل و جان
به زمان جا گذاشته ام
در این سرای کوچک و زیبا
غریب میان آدمیان منم
بهشت وطن بود و
با آمدنم
آشنایان را جا گذاشته ام
چه سازم از آمدنم
مجبور شدم
بر انتخاب هوس
با انتخاب هوس و
امدن از بهشت
فکر را به گمان
جا گذاشته ام
تمثیل زدم به بهشت
موطن جوانی خود را
آنروز من مردم
وقتی که با چشمان عاشق
امضا نمودم انتقالی را
مجبور بودم
انتقالی سرنوشتم بود
لیکن همین اجبار
بر من به مثل
زنده در گور شدن
کشتن خود با همین
امضای انتقالی بود
حجت بقایی
گفتمش بر عشق
یک باری
بیا بر دل
آمد و آرام
صاحبخانه شد
من شدم بیدل
وعشق صاحبدل و
دل شد اسیرو
سوختم
من این وسط
از سوزش
گرمای عشق
حجت بقایی