در سایه‌های مه‌آلود ذهن،

در سایه‌های مه‌آلود ذهن،
گم شده‌ام میان چراها و نشانه‌های ناتمام.
هر قدم، راهی بی‌مقصد است،
هر فکر، گره‌ای‌ست که باز نمی‌شود.

چشم‌هایم به افق خیره،
ولی نور نه، فقط هاله‌ای از سؤال‌های بی‌پاسخ.
گویی جهان با من سرِ جنگ دارد،
یا شاید من با خودم در جدالی بی‌پایانم.

از زندگی چه مانده است جز دود و آه؟
آرزوهایم چون برگ‌های پاییزی زیر قدم‌هایم له می‌شوند.
و من، غریبه‌ای در میان خود،
در جستجوی پایان، آنجا که همه‌چیز باید متوقف شود.

دست‌هایم را در هوا رها می‌کنم،
اما این‌بار نه برای رهایی،
بلکه برای لمس عشقی که در دل مرگ انتظارم را می‌کشد.
می‌دانم که آنجا، در تاریکی بی‌پایان،
آغوشی منتظر است، نرم و مهربان.

و من، با آرامشی که همیشه از من گریخته بود،
در آغوش مرگ فرو می‌روم.
نه شکست‌خورده، نه تسلیم،
بلکه عاشق، که به آخرین قرار خود رسیده‌ام.

علی مداح

گاهی اشکام

گاهی اشکام
با دلم حرف میزنن
قصه از
غربت این ابرا میگن

نم نم
بارون به روی گونه هام
خبر از
بغض توو ی دنیا میدن

میخوام این
دنیا رو واروونه کنم
سیل اشکو
واسه دل شونه کنم

راهی ابرا
برم یه جای دور
یا بشم
ماهی توو تنگ بلور

گاهی اشکام
با دلم حرف میزنن
بغضو از
شونه ی دل وا میکنن

غصه رو دوباره آتیش میزنن
به تن
زخم زمون نیش میزنن


میخوام این
دنیا رو واروونه کنم
سیل اشکو
واسه دل خونه کنم

راهی ابرا
برم یه جای دور
یا بشم
ماهی توو تنگ بلور

تینادلشکیب

در فرا دست و فرو دست

در فرا دست و فرو دست
انگار چیزی جز خرد حاکم نیست
چه بالا بروی
چه به دره ها بغلتی
هر چه هست تو هستی
و انتخاب زجر تنگدستی در مقابل مشقت توانگری
و آسایش ذهن در برابر آرامش روح
انتخابی است که دیگر در اختیار تو نیست
پیوند خورده با هزاران انتخاب کوچکی است
که در اولین ترس های ابلهانه یا اشتیاقهای کودکانه
فراموش کرده ای
و نمیدانی ارزش ها
در انسان‌ها تعریف نمیشوند
در قلب انسانیتی می تپند
که نشان از الوهیتی در فرسنگها سال نوری دارد
در انتهای کهکشان
در لبه ی آخرین انحنای جهان
و یا عبور از عدم به انفجار بزرگ
نه می‌شود نوشتشان
نه می‌شود نوشته ی شان را در دالانی از عجایب نخستین یافت
اینجاست که دل نوشته ها از ستاره ها و کتیبه ها داستان‌سرایی می‌کنند
و نمی‌دانیم به کدام قصه گوش بسپاریم
تا بر شهاب سنگی سوار
از سیاه چاله بی زمان به تجلیگاه نور برسیم
و جاودانه شویم
گوهری که بر انگشتری نباشد
در دست من و تو
بازیچه ایست دوست داشتنی
که بودنش خیال آسوده می‌دارد و
فکر نبودش دلمان را میلرزاند
بی آنکه قدر بدانیم

انتخاب، انسان را چون گوهری ارزشمند است
و این گوهریست که موج کف آلود
در کف ما به ساحل رسیدگان گذاشته
و با هر رفت و آمدش
ما را به خود باز می خواند

آرش مسرور

شام آخر مستمندم تا مرا نانم دهی

شام آخر مستمندم تا مرا نانم دهی
خون من را ساغری ریزی و نعمانم دهی
یا صلیبم کش ز اغیار جهان باشم جدا
یا گریزی باشم و از مرگ پنهانم دهی
گر مسیحی گر حواری معجزه از آن توست
من گِلی خامم که با آه و دمت جانم دهی
آن قَدَر نامت ز فم تکرار شد خشکیده لب
بوسه زن بر لب که جان پژمرده بارانم دهی
تیره روزم سوزم و آتش به جانم میزنم
آب و آهنگی بزن بر دل که الوانم دهی
تو خدایی بر جهان بینی این بینای نا
نور چشمت دیده ام روشن که ایمانم دهی
بیت آخر را برایت مینویسم گوش کن
من به جایی ننگرم تا در دل اسکانم دهی


دانیال حبیبیان

گر کنج لب بالا شود،از روی ناچاریست

گر کنج لب بالا شود،از روی ناچاریست
لبخند زن ها شیوه ای از آبروداریست

یک برگ سیلی خورده از سرمای پاییزم
زردم ولی ،در صورتم سرخاب اجباریست


راضی به سرنوشت

در دلم گویی هزاران کشوری اندر غم است

در دلم گویی هزاران کشوری اندر غم است
نزد من جویی خرامان؟ پیکرم اندر رم است

قلب من روزی به سامان ره نزد تا به کنون
درد من دوری یاران، مگر این دردِ کم است؟


ریحانه کرمانی

پُر ز خوناب جگر گردیده چشمان نسیم

پُر ز خوناب جگر گردیده چشمان نسیم
از مروت کس نشد آخر پریشان نسیم

نخل جانم از غمی چون نخل طور آتش گرفت
گشته چون فانوس شب این باغ و بستان نسیم

گل به گلزارم نماده از سر بی حاصلی
باغبان هم گشته دلسرد از گلستان نسیم

کس نمی کوبد دگر این حلقه کاشانه را
زانکه از شکر تهی شد شکرستان نسیم

شانه را چندین زبان باشد میان زلف یار
قصه ها گوید ز سوز عشق پنهان نسیم

تا نشاند آتش بی همزبانی را چنین
می دود از رخ به دامان اشک چشمان نسیم

جز شب و پروانه و آن نیمه جان شمع سحر
کس نشد آگه ز آه و قلب سوزان نسیم

تا که دیدش بی کس و تنها ،غریب این دیار
بهر یاری شد قلم از سینه چاکان (نسیم)


اسدلله فرمینی

تو رفتی دلم دیگر از زندگی سیر شد

تو رفتی دلم دیگر از زندگی سیر شد
جوانی به پای تو رفت و دلم پیر شد

شب و روز من بی تو با اشک و حسرت گذشت
جوانی نکردم به جانت قسم..دیر شد

در این ماجرا مانده ام من گناهم چه بود
چه کردم مگر من که وارونه تفسیر شد

تو بودی که بد کردی و رفتی اما دلم
به من غصه داد و بدی کرد و پاگیر شد

تو با من چه کردی عزیزم چه رازی ست این
چه کردی که قلبم چنین مست و تسخیر شد


نشد یک دم از آرزوی تو غافل شوم
خیالت به ذهن و دلم ماند و زنجیر شد

تو رفتی و من پای تو ماندم و سوختم
فقط دلخوشی از تو یک عکس وتصویر شد

چه فرقی کند این جدایی گناه که بود
مقصر تو بودی و یا اینکه تقدیر شد


سعید غمخوار