من به دنبال یک مرشد طریقت

من به دنبال یک مرشد طریقت
تمام صفحات روزگار را ورق زدم
و دانستم
جز او کسی نمیداند
جز او کسی نیست
و اوست آرامش من
در واپسین لحظات پیش از مرگ
در جشن تولد کودک ناخواسته ام
من
آن پیر طریقت را
در نگاه کودکی یافتم
خیره به بادبادکی رها در آسمان

آرش مسرور

نرمست و نکو و ناز و موزون

نرمست و نکو و ناز و موزون
اندیشۀ بی نوای محزون
اشک است مطاع او، تو دریاب
گر کس نخرد بگیرد افزون


آرش مسرور

نقطه سر خط

نقطه سر خط
دیده به لبخند تو دارم
این ماهی دل را
دلِ پیوندِ تو دارم

نقطه سر خط
اخم نکن با منِ تسلیم
در دامِ تو اَم
صید توام
تسلیم
تسلیم


نقطه سر خط
باز چه کردم که چُنینی؟
مصلوب تو اَم
از چه تو دلداده نبینی؟

نقطه سر خط
هر چه غلط داشته مشقم
از دست تو بوده است و
نگو بد تو زِعشقم

نقطه سر خط
دیر شده، من نگرانم
این بار کجایی؟
که من از شور عیانم

نقطه سر خط
پاره شده بند دل من
یا بگذر از این کوچه
یا دل نَبَر از من

نقطه سر خط
دورتر از هر چه قرینی
طاووس نشانی و
تاجی و نگینی

نقطه سر خط
سخت ترین واژۀ عشقی
هر بار نویسم
تو سرِ جملۀ مشقی

نقطه سر خط
نمره بده یا که رَدَم کن
در مکتب عشق، ای صنم
مجتهدم کن


آرش مسرور

در فرا دست و فرو دست

در فرا دست و فرو دست
انگار چیزی جز خرد حاکم نیست
چه بالا بروی
چه به دره ها بغلتی
هر چه هست تو هستی
و انتخاب زجر تنگدستی در مقابل مشقت توانگری
و آسایش ذهن در برابر آرامش روح
انتخابی است که دیگر در اختیار تو نیست
پیوند خورده با هزاران انتخاب کوچکی است
که در اولین ترس های ابلهانه یا اشتیاقهای کودکانه
فراموش کرده ای
و نمیدانی ارزش ها
در انسان‌ها تعریف نمیشوند
در قلب انسانیتی می تپند
که نشان از الوهیتی در فرسنگها سال نوری دارد
در انتهای کهکشان
در لبه ی آخرین انحنای جهان
و یا عبور از عدم به انفجار بزرگ
نه می‌شود نوشتشان
نه می‌شود نوشته ی شان را در دالانی از عجایب نخستین یافت
اینجاست که دل نوشته ها از ستاره ها و کتیبه ها داستان‌سرایی می‌کنند
و نمی‌دانیم به کدام قصه گوش بسپاریم
تا بر شهاب سنگی سوار
از سیاه چاله بی زمان به تجلیگاه نور برسیم
و جاودانه شویم
گوهری که بر انگشتری نباشد
در دست من و تو
بازیچه ایست دوست داشتنی
که بودنش خیال آسوده می‌دارد و
فکر نبودش دلمان را میلرزاند
بی آنکه قدر بدانیم

انتخاب، انسان را چون گوهری ارزشمند است
و این گوهریست که موج کف آلود
در کف ما به ساحل رسیدگان گذاشته
و با هر رفت و آمدش
ما را به خود باز می خواند

آرش مسرور

تار بودم که تو تصویر مرا نقش زدی

تار بودم که تو تصویر مرا نقش زدی
جمله بودم به کلامی تو مرا بخش زدی
کل عالم که نبودی و تو بودی ملکا
تاختم بخت، رمانیدی و بر رخش زدی


آرش مسرور

باورم شد که شب از طالع من میگذرد

باورم شد که شب از طالع من میگذرد
گل در اندیشه ی مرغان چمن میگذرد
من چو شبنم به رخت نقش زدم چرخ خیال
چشم تر، عیش سحر، مشک ختن میگذرد


آرش مسرور

در خوابهای من چه کسی تار میزند؟

در خوابهای من چه کسی تار میزند؟
تنبور هم اگر بزند بد نمیشود
در کندوی عسل بکنم دست تا گلو
زنبور هم اگر بزند بد نمیشود
پیر مغان شراب رطب دوش می‌کشید
انگور هم اگر بزند بد نمیشود
ساقی به ضرب دایره در رقص بود لیک
سنتور هم اگر بزند بد نمیشود

سلطان به پهلوان جهانش درم دهد
رنجور هم اگر بزند بد نمیشود
آن گزمه، مست میزد و دشنام مینمود
مخمور هم اگر بزند بد نمیشود
آمد دمد به صور که احیا کند جهان
شیپور هم اگر بزند بد نمیشود
ای وای مطلع غزلم خوش نمیشود
اینجور هم اگر بزند بد نمیشود
حالا که وقت نام و نشان است و دلبری
مسرور هم اگر بزند بد نمیشود

آرش مسرور

خانه ی دل را تکاندم

خانه ی دل را تکاندم
ذهن را جارو زدم
روح می‌چرخید در بالای سر
شفاف بود
ظاهر و باطن به هم پیوسته اند اندر نهان
چون دلت را کوک کردی
پرده میزان می‌شود
در سفر خود را شناسی بهتر است
ای همسفر
چون بدانی کیستی
تنها نمیمانی رفیق
ماه با خورشید دارد سر و سری
زین سبب
گه گداری زیر میغ ابر پنهان می شود
ساقی و مطرب،
شب بزم آمده در کنج باغ
میزنند و دست در دستار هم
می میخورند
غافلند
اما نه از هم
بلکه از دنیای دون
گر زخود بیرون نیایی،
نفس، زندان می شود
گل بریز و می بریز و
سربزیر و شوخ‌ شو
عارف و زاهد نمان و
عالم ‌‌‌‌‌و مفتی مشو
لحظه ای دلدار باش و
ساعتی ساکت بمان
جلوه‌های دوست
در یک آن، نمایان می شود
خواب برچشمت غنییمت دان،
تن آسایی نکوست
چون در آخر اینچنین باشد،
کنون آغاز کن
لختی اندیشیدن و لختی دگر
اندر معاش
گوشه ای تا برگزینی
ماه تابان میشود


آرش مسرور