چقدر بام دل اینجا سرد است

چقدر بام دل اینجا سرد است
نُت بیمایه و بی‌روح سحر
چقدر فالش
و چه بد آهنگ است
دست فرتوت فروریخته از
حسرت تو
چقدر پنجه به تقدیر کشید
دست تقدیر ببین
که چه بد آورد است
پای بردار و بیا
تا بنشانی بر دل
عطر دشتی که پی‌اش
مجنون می‌گردد و
پیراسته از هر درد است
بی تو اما دل ما شد ناکام
نه شبی در پی روز
نه که نوری در شب
تو بدان کام دل اینجا تلخ است


مهرداد درگاهی

تو عاشق که بودی

تو عاشق که بودی
هوا روشنی داشت
شب سرد و بارانی‌اش
چتر نیلوفری داشت
به زیر تب دست‌های تو
تنم پرسه‌گاه آفتاب
تو موهای بلند و سیاهت
شبم جز تو ماهی نداشت
تو چشم‌های باز و سیاهت

نگاهم مانده خیره
تو را تشنه سرکشیدم
تو جام زرینی که داشت
همه شب تا به صبح
در پی‌ات موج می‌زد دلم
وقت و بی‌وقت می‌باختمت
در آن بازی که تاسی نداشت
تو عاشق که بودی
هوا دیدنی بود
میان این همه گل‌های لاله
گل لب‌های تو بوسه برداشت


مهرداد درگاهی

زندگی به کوتاهی لمس کف دریا

زندگی به کوتاهی لمس کف دریا
می‌رود دسته سار و تو میمانی تنها
راز این کهنه سربسته چه میدانی تو
می‌رود روشنی چشم مثال کف روی دریا
در میان است همه سبزه و گل، باز می‌مانی تو
می‌شوی زار تو میان همه آن گُل‌ها
جامه پوسیده ز تن کَن تو بیا کام بگیر
فال این شب زده با قهوه خبر کن شب‌ها
دست بردار ز دوشینه غم و راه بگیر
جام بردار، تر کن تو لبی از می ناب و صهبا

مهرداد درگاهی

بی‌پرده بگویم

بی‌پرده بگویم
که جهان را سببی نیست
این راز به دل مانده
به هوای شرری نیست
دشت پوشیده شد از مه
هیچ خبر از راه برای
پای به گل مانده من نیست
چه حاشا کرده‌ای
چه پیدا مانده‌ای
اثری از رؤیت او
در سراب آیینه عشاق جهان نیست
گو بیا که جهان تیره و تار است
هیچ خبر از نور
در این مزرعه خاموش زمان نیست
نداشتیم آغاز و
نداریم پایان
جز تلاقی خط‌های موازی
هیچ معنایی بهر این بیهودگی ما نیست

مهرداد درگاهی

من نه آنم که بمانم تا که بمیرم

من نه آنم که بمانم تا که بمیرم
می‌روم تا که ببوسم دریا
شب تا به سحر را سیر کنم
در میان عطر گل‌ها
می‌روم تا که درآغوش کشم آسمان را
وقتی که می‌بارد
یا که آفتاب را
وقتی که می‌خوابد
می‌روم تا که بیابم آن لحظه ناب
آن قلب که می‌تپید
آن نگاه که عشق را می‌خرید
می‌دانم که بمانم، تمام می‌شود آن رویا
می‌روم تا که عشق بماند برای فردا

مهرداد درگاهی

و چه زجری می‌کشد آن

‌و چه زجری می‌کشد آن
عاشق بیدار
که نماند هیچ به سرش
جز خاطره یار
آن سودازده ماه
که ندانست آخر
هیچ راه از چاه
آن کو به برش قافیه خشکید
از بس که ردیف شد به سرش
وسوسه و تردید

و چه سوزی به دلش هست
آن کس که به زندان است
اما
همه رویای آزادیش
خشکیده به دیوار است
چه شبی بود آن شب آخر
از برای سحرگاه بر سر دار
پایان زمان بود و شام آخر
از برای آن چشم‌های
خشکیده و بیدار
و چه زجری می‌کشد آن ...

مهرداد درگاهی

به من بگو

به من بگو
در این هوای ساکن و پُر از غبار
در این زمانه پُر از اجبار
به چه می‌اندیشی
به من بگو
در این روزگار بی‌سرانجامی
که هیچ بادی نمی‌وزد
بلکه یادی کند ز ایامی
در هوای چیستی
شب در گذر است و
مانده از او یک نیمه‌ای
نیمی از ماه تاریک و
نیمی‌اش روشن
به من بگو
تو میهمان کدام نیمه‌ای
در این بهار فرو ریخته از سرما
به زیر این جار بلند ابر
که خسّت می‌کند و نمی‌بارد
به من بگو
سرمای درون این تن را
چگونه احساس می‌کنی


مهرداد درگاهی

به آینده می‌نگرم که همچون آینه‌ای

به آینده می‌نگرم که همچون آینه‌ای
پیش رویم ایستاده
و گذشته‌ام را بازمی‌نماید
که قطره قطره قطره
از ابر زندگی بر زمین رویاهایم
بارید و بارید و بارید
از چه بود آن همه تلاش
حسرت بود آنچه به دست آمد
دویدیم از پی ماشین روزگار
سستی بود آنچه به کف آمد
هر چه دیدیم
هر چه گفتیم
نبود جز یک خیال خامی
در این هوای بارانی
خیامی کو تا بنشینیم و
عقده‌گشایی کنیم
با یک دو سه جامی


مهرداد درگاهی

شبی تاریک و طولانی

شبی تاریک و طولانی
صدای موج بر ساحل
هوا ابری و بارانی
مرغ دریا یکه و تنها
راه می‌بازد
در این دریای طوفانی
بساط تیرگی‌ها را
چگونه جمع می‌سازد
میان خواب این شب‌های مهتابی
دست بی‌پایان باران بر تنش
فکر ساحل در میان روز اما در سرش
ندارد طرحی از خواب و نوازش
از این دریای بی‌تاب
ندارد گویی اما هیچ خواهش
گشوده بال چرخ می‌زند
چرخ می‌زند
چرخ می‌زند
صدای باد می‌آید انگار
ندارد حسی از روزهای رنگی
از آن سبزه از آن کوه‌های سنگی


مهرداد درگاهی

باز هم وعده فردا دهی و

باز هم
وعده فردا دهی و
می‌ترسم
باز هم
کام دلم
بی تو رها ماند باز
باز هم بغض گلو
نگاه خیره و پژمرده به رو
باز این تیرگی شب
دست گرمازده از تب
چشم بی‌خواب
خاک خشکیده
منتظر باران، بی‌تاب
باز هم صبح شد
غلغله مرغان سحر برپا شد
بی تو اما
کاری از دل بسته ما
باز نشد


مهرداد درگاهی