ترک‌های سنگ‌فرش کوچه

ترک‌های سنگ‌فرش کوچه
اثر سنگینی روز است
یا کهنگی شب
این دهر تمنا
التماس ما را
به تماشا نشسته است گویی
چشم بی‌خواب
اثر حیرانی روز است
یا خفتگی شب
آن ظلام تنهایی
سکته نور را
به انتظار نشسته است گویی
بغض راه‌بند گلو
پرپر دست بلا بود
یا سکسکه شب
این باغ پر از راز
قطره‌های باران را
به گریه نشسته است گویی

مهرداد درگاهی

کودک افسونگر شعر و غزل

کودک افسونگر شعر و غزل
کجا رفت معجزه‌ات
نیک بنگر
ماه آن بالا پیداست
پای بر حرم یار بگذار
دست بگشا
شعری تو بگو
تا که ساز شود
این ساز تنهایی
تا که باز شود این
قفل سکوت
کودک افسونگر شعر و غزل
شعری تو بگو
تا بشود
تا نگویند
گاهی نمی‌شود
که نمی‌شود
که نمی‌شود
تو پریزاد غزل
تو هم‌آواز غزل
تو بیا
تا که ببینیم شب را
دست باد بگیریم و
ببوییم قطره شبنم را


مهرداد درگاهی

حیف نیست که بخوابیم و نبینیم

حیف نیست که بخوابیم و نبینیم
قدح باده نوشین صبا را
شب فرو بسته و در خواب
می‌زند خواب، جام رویا
چون می ناب
می‌رود عمر و تو درخوابی
مست و مدهوش گرفتار عذابی
چشم روشنگر صبح
می‌گشاید پلک خواب آلوده‌ام را
دست پیک سحری
می‌فشارد زنگ واحد بیداری‌ام را
اولین نور سپیدش فاش می‌سازد تباهی
دست ردی می‌زند بر هر سیاهی
برخیز و ببین مهر، عیان شد
روزی دگر از کار فروبسته این
دور و زمان شد

مهرداد درگاهی

رسیدیم به هم

رسیدیم به هم
آنگونه که شبنم
به گلستان پُر از گل
یا پرستو
به دشتی پُر از
سوسن و سنبل
یا شقایق که نیازش
به نم سرد
یا قناری
که پُر از چهچهه درد
رسیدیم به هم
آنگونه که صبح
می‌رسد از راه
یا که چشم می‌گشایی
از پس یک خواب دل‌انگیز
رسیدیم به هم
تا که جوبار شود
چشمه خورشید
دشت خشکیده
بجوشد به برش
سنبل و نسرین

مهرداد درگاهی

بمان در کنارم

بمان در کنارم
تا همیشه‌های سبز
برای هر صبح خروس‌خون سرد
نبض هم را بگیریم و
اندازه کنیم عشقمان را
بمان در کنارم
تا که ماه بگذرد از پرچین خیال
مرغ شب ناله کند گشوده پَر و بال
دست بر فانوس بریم و
پای در راه کشیم
من بی‌قرار تو
تو در کنار من
هوای عاشقی
چه خوبه
چه خوبه

مهرداد درگاهی

دست شب باز در بر گرفته است مرا

دست شب باز در بر گرفته است مرا
چشم ابر سیاه باریدن گرفته است مرا
در مشغله برگ‌های پاییزی و باد
صدای خش‌خشی در سر گرفته است مرا
هرچه کوفتیم بر در عرش کبیر گفت
بیهوده مزن خوابی عمیق گرفته است مرا
بی باده و جام پای در راه گذاشتیم
دست گرمی روزگار را به بازی گرفته است مرا


مهرداد درگاهی

آسمان صاف است و

آسمان صاف است و
آفتابیش در میان
با تو گفتم اینجا رازیست
در سینه نهان
می زده و مست و مدهوش
می‌روم آنجا که خورشید جهان
سال‌ها گذشت از جوانی ما
هنوز هم می‌گویند از فلان و بهمان
پایانی ندارد کار ما
آنجا که نداشت شروعی بر زمان
بیا ای شوخ چشم دل داده به من
بگذار تا ببینم تو را با این دو چشم حیران

مهرداد درگاهی

چشم بگشا و ببین که در این باغ کسی نیست

چشم بگشا و ببین که در این باغ کسی نیست
هیچ مهمانی در این خانه پاک پدری نیست
صبح سر زده از روزنه بیماری شب
هیچ بانگ و نغمه‌ای در این حال و هوا نیست
دست تلخی زده نقشی به همه بوم و بر باغ
هیچ سرخی و سپیدی در نقش و نگار قلمش نیست
راه بگشا و بیا کز دست ظلام این زمانه
هیچ اندیشه نیکو به جز آن روی مهت در سر ما نیست


مهرداد درگاهی

با تو گفتم از درشتی‌های روز

با تو گفتم از درشتی‌های روز
از سراشیبی دشت بی فروغ
با تو گفتم از زخمه رنج بشر
از همه بیچارگان لال و کر
گفتی از غوغا و خنده به حال
نه از دیروز نه آینده نه فال
گفتم بگیر دستم تا بمانم من برایت
تا بریزم هر چه دارم من به پایت
گفتی اینجا هر چه هست و نیست
از برای مهر و ماه و سرخوشیست
گفتم اما خوب می‌دانی که حال هم رفتنیست
آنچه باقیست ز ما آن خاطرات گفتنیست

مهرداد درگاهی

به شهود, آنکه برخاست

به شهود, آنکه برخاست
به گمان, آنکه برجاست
قفل کلام را بستند
همه بی بهانه رفتند
آنچه ماند برجا اما
حرف عاشقی بود گویا
قطره قطره‌ها از ابر
دانه‌های برف بر سر
نغمه‌های ساز بلبل

سبزه و چمنزاری از گل
آنچه ماند برجا
همه این بود که گفتم
تو برو دلت رها کن
تو برو به زیر باران
گوش بسپار به حرف باران
که حرف حق از او بود
هر چه داشتیم از او بود

مهرداد درگاهی